آنکه دل برده است از ما سرگرانی میکند
باغبان با باغ ما نا مهربانی میکند
میوه ای بر شاخسار دست من باقی نماند
تیشه در اعماق روحم باغبانی میکند
باد نخوت سجده بر مهر تکبر میزند
شاه استغنای معبد کامرانی میکند
رخوت صد سالگی در کودکی امد پدید
ملک حشر حیرتم را حکمرانی میکند
داغی از ابر تحیر بر جبینم میزند
چشم من باران او را جاودانی میکند
جان من چون گرد کویش قبضه باد فناست
با غم چشمان او قلبم تبانی میکند
سینه شد خلوت ز سیر نیستی در دشت عشق
تا کسی ناید دمادم پاسبانی میکند
عشق را دیواری از اسبابِ غفلت چیده اند
جنت رضوان چو بار اینجا گرانی میکند
من نی ام تنها غریق زنده در دریای می
آسمان از فیض مستی زندگانی میکند
لاف حلاج و انا الحق نیست بر دوشم ثقیل
پنبه اینجا از دم او پهلوانی میکند
راز یاران وفادارست ورنه فاش بود
آنچه او در جان مستانش نهانی میکند
ابان 90
*