با تو ام
به اذان بی فایده صبح
وقت شماطه ی خواب
در شماتت ظهر رویا
وقتی همه آمدند و نیامدی
به عصر ارتباطات تهی از نگاهت
به مغرب صدایت
که در باد میرقصد
تا عشای شکسته ی شب
با تو ام
وشعر بی مخاطب
تقیه ی تمام شاعران است!
با تو ام
به اذان بی فایده صبح
وقت شماطه ی خواب
در شماتت ظهر رویا
وقتی همه آمدند و نیامدی
به عصر ارتباطات تهی از نگاهت
به مغرب صدایت
که در باد میرقصد
تا عشای شکسته ی شب
با تو ام
وشعر بی مخاطب
تقیه ی تمام شاعران است!
و استیصال...
هدیه ای که مزد تمام تقلاهای نیمه جانم میان باغهای سوخته امید ، خدایان همیشه حق به جانب خاکسترها در طبقی که قاعدتا باید سر بریده ام را میان آن مینهادند تقدیمم کردند...
میدانی زیباست. همین هم زیباست که پایانی را بیابی که آغازِ هیچ چیز نیست...
که از ازل هیچ نبوده و نیست....
گاهی اتمام چیزی اتمام همه حجتهای آسمانی است در پهنه زمین خون خورده ی اشک بلعیده...
جواب کودکی مرا کدامتان خواهید داد ای اسیراان بزرگی های مضحک؟
جواب ستاره ای که همیشه آن بالا بود درست پشت ابری که هرگز زور بادی به میل توقف ِ ممنوعش نچربید...
جواب این همه درختان اخته را کدام بهار دیر آمده ، کدام ابر سترون، کدام خاک بی فروغ خواهد داد؟
به من بگویید...جواب کودکی مرا کدامتان خواهید داد ؟
ای اسیران بزرگی ها؟
ای آغشتگان اشکهای حرام ... ای تشنگان چشمهای خیس ... ای همه جا در هجوم شلاقتان خونین....
تمام میشود و تمام میشوم اینبار ... بی منت هیچ سکته ای و بی صفیر هیچ سربی....
همه روزهای من دیروزند....
خسته ام اجازه بدهید کمی بمیرم....
شاید برای پاسخ این سوال باید پرسش دیگری نیز مطرح نمود.
"آن حسین که بود"
تنها تشابه این دو حسین ، نامشان است...
شما کدام حسین را میپرسید؟
مولانا می فرماید : ذره ذره کاندرین ارض و سماست/ جنس خود را همچو کاه و کهرباست. با نگاهی به کاه های جذب شده به این کهربا میتوان دانست که این حسین چیست و کیست.حتی اگر جناب مولانا این بیت را که در بعضی دیگر از نسخه ها مصرع دومش به شکل "جنس خود را هر یکی چون کهرباست" آمده نمی سرود ، باز هم یکی از بدیهیات این بود که همه ما جذب انسانهایی شبیه خود میشویم و افکاری را بر میگزینیم که با جنس جوهر ذاتی ما در تشابه هستند.
"این حسین" کسی است که چاقو کشان و ساقیان مواد مخدر و عربده کشان ، مزاحمین زنان و دختران مردم ، کار چاق کنها و رشوه خواران و تضییع کنندگان حقوق ملت ، حرام خواران و شیادان و امثالهم را گرد خود جمع میکند. باقی در ادامه مطلب...
دیروز غیر خود را در آینه ندیدند
که امروز با من و دل این زهر را چشیدند
من در کنار برکه در انتظار ، اما
سوی سراب اوهام، لب تشنه میدویند
بار حقارتم را بر دوش غم نهادند
دست ترانه ها را از دست من کشیدند
ما را خراب کردند پیش نگاه عالم
آنگاه از این خرابی صد عالم آفریدند
من از تبار مرگم از من خبر ندارند
آنانکه بستگانِ آیینه ی امیدند
از حال من نپرسند بیهوده آن کسانکه
یک کهکشان ستاره از اشک خود نچیدند
افسوس از آن زمان که زنجیر زخمهایت
پای ِ نگاه ِ ما را از چشم تو بریدند
من همجوار هیچم در عرصه نبودن
آنانکه دوست گفتند از خویش ناپدیدند
نَفَس فاصله از نبض سفر خسته شده است
در امّید به روی دلکم بسته شده است
عاشـــقی رونق ایام جــــنون بود ولی
دیگر اینبار جنون هم به خدا خسته شده است
آن که یک عمر مرا بست به زنجیر نگاه
نوبت دیدن ما گشته و وارسته شده است
پای هر پنجره گلدان دلی بود و شکست
نقشِ سنگست درین شهر که بر جسته شده است
قدحی شعله بنوشان به دلم ای دلِ دل
لبِ لب خشک من از روزه ی غم بسته شده است
زیر این گنبد دیوانه ی لایعقل مست
هر طرف نیزه خشمیست که گلدسته شده است
صبر کن هیچ به جز نام خوش دوست نگو
آنچه پاینده شده کم کم و آهسته شده است
قصه ی عشق و صفا در گوش من افسانه است
واژه های اینچنین ، با مردمان بیگانه است
مثل جلادی که دارد ذوق کشتن گرم و سرخ
شمع میداند که امشب قاتل پروانه است
من نمی دانم چرا همخانه ی من نیست او
او که میداند خودش معمار این ویرانه است
تو به تقویم توّهم دیده ای عمری دراز
آنچه خرمن دیده ای در چشم من یک دانه است
شوق در آیینه ی من زنگ حسرت میزند
چشم آیینه چو آغوشم تهی پیمانه است
بند زنار وفاداری بریدن نیست دین
کعبه بی بت هم که باشد بی وفا بتخانه است
در دلم گفتم بیا و یک غزل فریاد زن
یاور مستان همین یک نعره ی مستانه است
هیچ تسکینی نداد و سوز دل شد بیشتر
موی احساسم پریشان از عبور شانه است
دل من باز عجب شوق پریدن دارد
فکرِ از چشم تو اینبار رمیدن دارد
دوری و غربت و نزدیکی و هجران و وصال
پرده ی وهم وجود است دریدن دارد
آینه پاک شده است از گذر هستی ما
چشم دلسوختگان نورِ ندیدن دارد
میبرم آیینه با خود به گذر هم سمتی
خود ندیدن به دلِ آینه دیدن دارد
کم دوامست دم توبه ام از جام شراب
چه کنم توبه لب یار مکیدن دارد
من به دریای شراب عزم طهارت دارم
زاهد و نام شراب آب کشیدن دارد
واعظ شرع شده عاشق معروفه شهر
وعظ او جان من اینبار شنیدن دارد!
میرسد در حرم قدس از آن گریه ی من
اشک من عادت بی کینه چکیدن دارد
خویش ارزان مفروش ای شده سودایی عشق
ناز هر یار نه ای یار کشیدن دارد
هر دم نقاب عید تو هر چند میزنم
دم در هوای گریه اسفند میزنم
پایم به خاک دام و پرم آفتاب خون
بال شکسته یکسره در بند میزنم
گاهی اسیر وهم تماشای مهر تو
بر دشنه های حادثه لبخند میزنم
یک کاروان ستاره ی از شب بریده را
بر آسمان موی تو پیوند میزنم
آتش شبیه عشق تو سوزد اگر مرا
پا در لهیب هامیه خرسند میزنم
تردستیت نموده مرا غیب واقعا
اینان در این خیال که ترفند میزنم
هر رهگذر که بگذرد از قدس کوچه ات
بر زخمِ سنگ فاجعه سوگند ، میزنم!
غروب جمعه آذر
که یخ بسته است هم وزن قدمها
در مرور وحشت ابهام صد پاییز
میان باغ دلگیر اقاقی های دلمرده
به بزم کاجهای خسته زیر زوزه ی شلاقِ بادِ سرد و برف شب
به سوی مقصدی از پیش تر مبهم
گذر در راه بی برگشت ، روی یخ
و تاریکی نمود روشن تردید پای من...
کلاغ پیر و سرما خورده ی احساس
درخت خشک ساعتهای بی تابی
صدایِ زوزه های سیمِ لختِ برقِ اندیشه
که از دیروز ِنکبت خیز باورها ، رسیده تا دم فردای بی باور ،
قدمها کوچک و کوتاه
و ره لغزنده و تاریک و بی رهرو
شب و اوهام ِافسونِ خیالی خوش
توهم بوده مدتها انیس چشم خودبینم
که تو همراه من بودی تمام این قدمها را ...
که با من بوده ای تنها، تمام این گذرها را ...
همینک سیلی سرما
صدای صد کلاغ نانجیبِ شهروندِ زجر
مرا از مستی این وهم بی پایه- ولی شیرین-
به هوشیاری ِ بیدادِ خزان ها فاش میخوانند
قدم لرزان و تن لرزان و دل لرزان و من لرزان
از این بیداری بی عار بیزارم
من اکنون درعبور از خویش حیرانم
من اینجا درمیان باغ می مانم...
شبت خوش باد ای در وهم من همپای من محبوب
شبت خوش باد
27 آذر
مرا با گریه قراریست باز امشب....
ابریشم بهای سترونی تمام ابرهای شما را ، اینک ، من ، تنها ، در ازدحام هرم همیشه حلال شعله ای پاینده، از وجود بی بهای خویش ، نفس به نفس ، اشک به اشک ،ذره به ذره ، ضجه در ضجه، گاه ازآن سرِ اکراه ، گاهی به رضای مبهم بغض در تمام گلوهای مذبوح، میپردازم ...نمیفهمی؟ به درک ...تقصیر من نیست !
جای شبِ تب تمام کودکان تاریخ ، جای سوگ مادران اعصار ، به تاوان تمام خونهای ریخته ی عالم از همان هابیل تا همیشه ، مرا گرفته اند
و اشک شورِ شور بخت مرا....
یعقوبم در ظلمات ترِ چاه یوسف، گرگم به اتهام دریدن کاروان ِ مصر ،و سامری لا مساسی که گوساله شد در یقه هارون
به نیابت قاتلان اشتران اعجاز ، کفاره خیل هزار یهودا شده ام ....
ای خدایان اساطیر...فخرتان باد ... مرا با گریه قراریست باز امشب...
هرچند گوششان دلمرده و کر است
حکم ترانه ات ، اعدام باور است
چشم تو فاش شد در چشم عالمی
معروف این چنین الحق که منکر است
در سرگذشت خاک از رد پای من
در گوش نیمه شب رمزی مکرر است
من عاشق تو و دلخسته از تو ام
این قصه دیگر و آن غصه دیگر است
در درس عشق تو از عشق برترم
اینگونه عاشقی والله نوبر است
عشق تو گرچه کرد خوشبو تن مرا
تو در عرض مبین در بطن جوهر است
تا در میان عشق آغاز نام ماست
تفسیر عاشقی هر روز نوتر است
دریای چشم من مواج گشته است
قلبی به حجم غم ، در خون شناور است
خون میخوی مدام تا می طپی دلا
یک لحظه شک نکن ، روزی مقرر است
چشم تو آن طرف، من خسته این طرف
انصاف کن رفیق ، جنگی برابر است؟