ابر بالای سرم
چاله ی آب
فرود قدم لنگانم
ماه در باور خاکستری شب پنهان
مِه ولی پیش نگاهم پیداست
بسته پیمان تماشای اقاقی در دی
میکشم کوچه به دوش قدم لرزانم
بوی سیگار
هوای مرطوب
بازهم کوچه پر از شب شده است...
باز هم سینه پر از یاد شما...
ابر بالای سرم
چاله ی آب
فرود قدم لنگانم
ماه در باور خاکستری شب پنهان
مِه ولی پیش نگاهم پیداست
بسته پیمان تماشای اقاقی در دی
میکشم کوچه به دوش قدم لرزانم
بوی سیگار
هوای مرطوب
بازهم کوچه پر از شب شده است...
باز هم سینه پر از یاد شما...
جوری ، جایی ، وقتی!
باید به نحوی تمامش کنم
شده به گدایی واژه در ظلمتِ سَقَر
یا کاسه لیسِ دعای کِرمی شب تاب
باید برای شما آجر بدزدم از دهخدا
ملاط از معین بیاورم به گاهِ غفلتِ ستاره
یا هنگامه معافیت ِآفتاب
از تابیدن به عطرِ مویتان
باید برای شما بنویسم
و باید بگویم به درک که فقط خودم می دانم
برای شما می نویسم
شما بی خبر از دلیلِ هر چه اردی بهشت
شما بازمانده ء ناشنیده ترین دعایِ تابستانِ من
همین شما که مردمکهای زیباتان
نام مستعار من است از ازلِ هر چه کلمه
تا بازگشتم به ابدَ متروکه آسمان
شما که همین پیشِ پایِ شما حتی
یاسینِ این همه حُطَمَه کفایتم بود به خدا
شما، که چرا رسیدم به قارعه ءچشمهاتان
شما، که مگر کم بود هرآن سعیرِ رفته بر من
قسم به همین برکت ، همین نارُ اللهِ الموقَدَه
-همین چشمایتان یعنی-
که تطّلع علی الافئده
که باید جوری ، جایی ، وقتی....
می شناسمت
انگار دوپامین، اردی بهشت را
و کوچه گم شده کودکی
خاطره شبانه یاس را
نمی شناسی ام
گویی غریبه ای که جایی دیده ای
و شعری که از ضرب آهنگ واژگانش
یکی را هم نشنیده ای
کاش می شد آیینه ای برود
ناشناسِ این همه هیولا
به همدستی مهتابِ از پرده خزیده
عکس خواب تو را بدزد برایم
بین ازدحام این همه دقیقه
ثانیه ای از آسمان بی ترانه ام ، صدایت ببارد
یا داد بزند کسی
به قصدِ کشتِ من حتی
نامِ مقدّس تو را برایم بگوید
من اینجا دق کردم
با تو ام
به اذان بی فایده صبح
وقت شماطه ی خواب
در شماتت ظهر رویا
وقتی همه آمدند و نیامدی
به عصر ارتباطات تهی از نگاهت
به مغرب صدایت
که در باد میرقصد
تا عشای شکسته ی شب
با تو ام
وشعر بی مخاطب
تقیه ی تمام شاعران است!
از دیر بازِ نبودنت
کشویی بی قرار
در تنهایی اتاقم نشسته
دهان تلخ قفلش به دندانه ای
شیرین نمیشود
مسافر شهر رویا
خیال می کند صندوق خاطراتِ مدفون است
و بندیِ دنیا
گمان که رازگاهِ اسنادِ بهادار
اما ساده تر از آنم
که غیر پاکت سیگاری اضافی
بر مخیله ام گذشته باشد
کسی نمیداند
سرگردانیِ روحِ یک نگاه
کی دوباره از دل سر بر میکند
و هیچ شبی سازمان هواشناسی
توان پیش بینی طوفان خاطره را ، ندارد!
پرسشم گاهی
زمانی پاسخ پرسش
دمی جهلم ، دمی دانش
زمانی کورم و گاهی
منم تفسیر بینایی
دمی شعرم ، دمی شاعر
زمانی عشق ، گه عاشق
گهی معشوق پنهانم
تف نارم ، گل نورم
دمی وصلم ، شبی هجران
منم آغاز بی پایان
کلیدم گاه ، گاهی قفل
گهی طالب ، گهی مطلب ، گهی مطلوب و گه مطلع
زمانی عین پایانم
جهانی شک و تردیدم
زمانی قاطع برهان
گهی روحم ، گهی سورم
گهی موعود و گه وعده
به گاهی شور میعادم
گهی طورم ، دمی موسی
گهی فرعون و هامانم
سحر ماروت ، شب هاروت
گهی هامان و گه قارون
زمانی نوحم و کشتی
گهی کنعان و گه یوسف
پگاهی اشک یعقوبم
به سالی صبر ایوبم
زلخیایم ، ترنجم ، یوسفم ، چاهم
و آن چاقوی تیزم من
دو چشم پاک ِ هیزم من
سحر گه گلبن شادی
به وقت شام خار غم
گلم من گاه و گه شبنم
گهی خشتم ، گه آیینه
ترم ، خشکم ، سرود هر سکوتم من
سکوت هر سرودم من
کی ام من؟
پرسشم گاهی
زمانی پاسخ هر پرسش پرسندگانم من
کی ام من؟
سایه ام ...
هیچم...
نمیدانم!
غروب جمعه آذر
که یخ بسته است هم وزن قدمها
در مرور وحشت ابهام صد پاییز
میان باغ دلگیر اقاقی های دلمرده
به بزم کاجهای خسته زیر زوزه ی شلاقِ بادِ سرد و برف شب
به سوی مقصدی از پیش تر مبهم
گذر در راه بی برگشت ، روی یخ
و تاریکی نمود روشن تردید پای من...
کلاغ پیر و سرما خورده ی احساس
درخت خشک ساعتهای بی تابی
صدایِ زوزه های سیمِ لختِ برقِ اندیشه
که از دیروز ِنکبت خیز باورها ، رسیده تا دم فردای بی باور ،
قدمها کوچک و کوتاه
و ره لغزنده و تاریک و بی رهرو
شب و اوهام ِافسونِ خیالی خوش
توهم بوده مدتها انیس چشم خودبینم
که تو همراه من بودی تمام این قدمها را ...
که با من بوده ای تنها، تمام این گذرها را ...
همینک سیلی سرما
صدای صد کلاغ نانجیبِ شهروندِ زجر
مرا از مستی این وهم بی پایه- ولی شیرین-
به هوشیاری ِ بیدادِ خزان ها فاش میخوانند
قدم لرزان و تن لرزان و دل لرزان و من لرزان
از این بیداری بی عار بیزارم
من اکنون درعبور از خویش حیرانم
من اینجا درمیان باغ می مانم...
شبت خوش باد ای در وهم من همپای من محبوب
شبت خوش باد
27 آذر
ارواحِ سرگردان ِ هزار سوال بی جواب ،
در سوگ افسرده ی پرسش
شمعی به دست خاطر آزرده من
شمعی برسنگ مزار دلم...وای دلم...
بادرا خاموش کن
شب شد...
ای مسافر!
در توقفگاه دل
رد پای رفتنت افتاده است
ریلها
در امتداد حادثه
نقطه برخورد خطهای موازی گشته اند
لا به لای خاک
روحی مضطرب
میزند پیوند با معشوق خویش
جستجوی استخوانی خشک را...
از بنی آدم منم
تنها
در این متروکِ دور
ریل را بو می کشد سگ ، آنطرفتر تر ناامید
برگها بر میخورد در دست باد
زرد، قرمز، قهوه ای
افسرده ، خشک
پیچش بادی به تندیس غبار
میدهد صیقل در آغوش گون
زوزه سیم سیاه منفعل
ملتمس با رعشه میگوید "بمان"
رفتنت
آغاز پایان من است!
من امشب دلم قدر عالم پر است
به اندازه موجِ طوفان صعب
به اندازه ریگ ِ ذهن کویر
به اندازه سردی خنجری
که ناگه نشیند به پهلوی خواب
به قدر قساوت که در جوخه ها
به اعدام باران قسم خورده است
به اندازه عجزِ هنگام مرگ
به وزن زمین روی دوش غبار
به اندازه نور بدر تمام
به قدر ندیدن به شبهای مه
گره در گره در گره ...
در گره...
به آغوش یک آسمان بی کسی
به اندازه تلخ دلواپسی
به اندازه مستی چشم تو
گرفته دلم امشب از دست تو
***
دلم قابلت را ندارد ولی
به رویش نیاور که از تو پر است...
***
من امشب هوای جنون کرده ام....
شیرین ترین احساس
دریاترین قطره
در چشم خیس شب...
نامت زلال آب
در ریزشی معصوم
بر قلب من - صخره-
در صیقلی ممتد
ای آخرین موعود
ای اولین میعاد...
راه خسته و پا تاول بسته
ستاره در قاب غیاب
امتداد خیس جاده در مه
مردی کنار شانه خاکی
دست ٬ جیب ٬پالتو اشک٬ سکوت٬
طمانینه و زوزه گرگ
ماه همیشه محاق
عریانی سایه در سکوت قدمها
سوال شانه خاکی
تو
کی میرسی ای همیشه مقصد
ای همیشه جاده
دوباره شب شده یلدا
دوباره گم شده خوابم
گذشته قافله شب ز ساعت سه ولی من
نه از قبیله خوابم نه از اهالی فردا
شکسته پای دلم را عبورم از غم عشقت
گلایه های نکرده جوابهای نداده
شب محاکمه من
به دست سایه لرزان
شب قضاوت تلخم
شب وکالت وجدان
شب محاکمه من و شاکیان همه اینجا
سلامهای نداده نگاه های نکرده
شبی که میکشیم تو به سحر ممتد چشمت
به راههای نرفته به خوابهای ندیده
شبی که گم شده اشکم میان وهم دو دستت
به پینه های نبسته به زخمهای نبوده
به التهاب نشستن
به انتظار شکستن
به اضطراب دویدن
به آرزوی پریدن...
شبی که چشم دلم را گشوده مطلع فجرش
به آیه های رسیده
به سرفه های بریده
به سوره های سروده
به ناله های دریده....
شب است و جای تو خالی
شب است و جای تو خالی
شب یلدا
طلوع ماه دی
از خاطر تقویم یخ بستن
میان اخم سرد تو...
شب یلدای تو امشب
انار سرخ در سفره
کنار پشمک و آجیل...
و رازی مبهم و سربسته
آیا هندوانه سرخ و شیرین است؟
شب یلدای من هر شب
هوای گریه در چشمم
جنون ، بی تابی و فریاد...
ورازی مبهم و سربسته
آیا در دلت با یاد من میلی است؟
غروب آخر آذر
طلوع اول دیماه
میان باغ دلتنگی
اقاقی های یخ بسته.....
سگ گله در خواب و گرگ و پلنگ
و ماهی به رود جنون زیر باران به خواب
یکی خواب گله ، یکی بره
ماه
قناری ، قفس
سار و طوطی به باغ
عقابی سر کوه و زاغی به شهر
سرکوچه گربه ،زباله ، چراغ
و آهو به دشت پر از التهاب
علف، خواب شیرین و مهتاب ناز
وشیران ِ خوابیده مغرور و مست
ستاره ، سهیل و زمین، زهره ،ماه
همه خفته از جانی و بیگناه
مهندس ، پزشک و پرستار شب
نگهبان و محکوم حبس ابد
کشیک شب و نانوا، کارمند
یکی دست بالا ، یکی خط فقر
همه کودکان فراری ز درس
و نوزاد ده روزه ، مادر ، پدر
همه خورده از شهد شیرین خواب
همه خواب و من چشم بیدار شب
همه خواب من زار و گریان تب
من و یاد تو
هق هق ِ نیمه شب