دیوانه که نه، نیستم
فقط، گاهی، با خودم حرف میزنم
وقتی منتظر کسی ننشستهام
سبز است
دیشب همه جای دشت باران باریده
جز همین گوشه که ایستادهام
ای شاعر بخت برگشته
حالا هی از دلِ دریدهء ماه استعاره بیاور
و هرجا به واژهای مرتبط با او رسیدی
نقطه چین بچین و بگذر
نه تو را قِسمی از خواب باران مقّدر است
نه روزنهای به هیچ
سهم تو، به جان کندنِ صد کتیبه است
در حسرت دو هجا!
و دویدن در قرارِ صد فرسخ گندم زار سوخته
بی پدیداری برقی
در افقِ رازآمیزِ ندیدن
باور کنید، دیوانه که نه، خستهام
ولی اگر سر به سرم بگذارید
نفرینتان میکنم
شبیه خودم، بروید در اتاقی که چراغِ بیرمقش
شب و روز روشن
و پنجرهء بی نفسش
تابستان و زمستان باز است
بنشینید و به زنبق و اطلسی فکر کنید
و نازکتر از گل به دیوار نگویید
یا اصلا یک شب شاعر شوید تا دم صبح
دیوانه که نه، گفتم که نیستم
گاهی سر خودم داد میزنم
چرا تو ای شاعر نگون بخت؟
تو، غم نوشِ اهالیِ طرب...
بعد میگویم ناشکری نکن
همین که هرگز منتظر کسی نیستی
همین که کسی منتظرت نیست
همین برای طولِ سجدهء شکر
از سرت هم زیاد است
3 آذر 1403