من
هنوز هم گاهی یادت می کنم
دلتنگت میشوم
دنجِ همین تاریکی
زیرِ پتوی باران
تو
بی آنکه بدانی
باقیِ بی سوالیِ عمرت را
لحظه لحظه دلتنگِ من خواهی زیست
و بیشتر دلتنگِ خودت
چه به منّتگاهِ بسترِ خاطره ای
چه در بی حسیِ مطلقِ یک خیابان
که نفرین توست بارانی که برای تو نمی بارد
بارها یاد خواهی آورد
نگاهم را بارها
حتی به تماشایِ واپسین
محوِ بزرگترین معجزه ی اعصار، وقت دیدنت
و صورتت را میان دستانم، بارها
که لانه میشد برای کبوتر لبخندت
پرسوخته ی فلقِ بعدِ من!
و صدایم را بارها
که نامت را چونان امن ترین پناهِ تاریخ صدا میزد
حتی به بارِ آخرین!
که نفرینِ توست سیلی صدایم
به غلتِ بیخوابی ِ شبانه ات!
راستی یادآر!
ای یکی از رهگذرانِ این همه رهگذر!
در همین خیابان
دنیای کسی بودی!
صدایم که باران میشد
گل میداد گونه ات
به بی بدیل ستوده شدن
و می دمیدی هزار شعشعه
میان پگاه بهشت!
تورا هرگز کسی نخواهد ستود
چندان که من!
راستی! برای دوزخِ پر
چه باز می خرد آدمی
خویش را به هیچ ازبهشت؟
و چه تقلایی که گم بشود
از مهربانترین آغوشِ خدا
لای دستانِ هزار ابلیس کریه؟
راستی یادآر
ماه را ، مرا و سکوت لغزنده ی پنجره را
نه به خوابِ انار
نه به خیابانِ اشباحِ غریب
به ابلهانه ترین انتحاِر بی برقع
تورا هرگز کسی نخواهد ستود
حتی من!
هشتم مرداد 1400