وقتی تو نیستی ، نفس شهر خسته است
نبض خیال پنجره از قهر خسته است
آیینه را توان تماشای آه نیست
تصویر محو من ابدالدهر خسته است
ای از زلال آب ، خبر دار ، نام تو
دریای بی تو از قدم نهر خسته است
از بس به رغم این همه زقّوم زنده ام
در رگ ، گذار فاجعه ی زهر خسته است
کابین عشق ما و زمین نقد روح بود
پیرست عروس و از طلب مَهر خسته است