حتی ابوالهولم انگار درغبار تمدن گم شده ی احساسم .گویی هر انچه باید میدیدم دیدم و شنیدم همه آنچه را نباید میشنیدم...
***
عجیب هوس مردن کرده ام.خاطره های نادیده و نگاههای دریده عذابم میدهند بی عذب التیام شرابی . وبه دریوزه پیمانه ی خوابی و حتی سرابی بی منت فردای نادیده این صحرا درطلوع آیینه ای از چشمان منتظرم...
***
نمیدانم با تو چه کنم...با چشمهایت که ناخوانده ترین صبح عالمند در میهمانی میلاد غمهایم...وبا نامت که ناموزون ترین قافیه ی غزلهای ناسروده من است ....با تو چه کنم ...نمیدانم...با هزاران سوال بی جواب ..با خنده هایت ... با خنجر بازی انگاشته ات به ناگاه ِهرگاه ....با تو چه کنم ... نمیدانم....
***
عجیب هوس مردن کرده ام.در دام تو گرفتار آمده ام و تقلایم سالهاست مرا در تو غوطه ور تر میکند.پنهانترت میشوم و تو هر دم پیداتر....
با هر فرار گرفتار ترم میکند افسونت ..
گرفتارم بانو....آنقدر گرفتارکه فرصت مردن ندارم!