یک گوشه راست نمی آید.آسمان سر نخوت دارد.برکت ،کابوس دستهای خالی است و سفره ی دلم همیشه تر از انفعال اجرام آسمانی -در مدار همیشه مردد گذرشان - زبونی را به نظاره نشسته.
یادم نمیکند آسمان به بارش قطره ترحمی و مرهمی ندارد زمین به زخمهای بی شمار نفسهای به شماره افتاده در تفته راه مومی قدمهایم.
قدم برمیدارم و کوتاهتر میشوم. چون شبهای همیشه عاشق شعر و شعور روبه تابستان غنی سازی آهن و سیمان.گل تکیده ای میان حجم دود و دم ، و یاد دمادم انکه یادش جشنواره یادهاست.
این روزها را میشنام.سیگارت تمام میشود.چه درجیبت چه در کشوی همیشه قفل خاطراتت، چه درمغازه ای که زیر باران قصد قربتش میکنی.
نه کسی کنتور برق را میخواند نه پستچی حتی پلاکت را میابد.دلت خوش نیست.این روزها را میشناسم.تجرد اجباری نگاهت به گذرگاه همیشه خالی نیامدنها....بگذار ببارد.سهم من از باران ، بوی خاک باران خورده است....
صدای کیست میان این همه سکوت ناشناخته...
حافظی به برم ازبر میخواند ترنم راز نهانش را.به هوش باش که هنگام باد استغنا.....هزار خرمن طاعت به نیم جو ننهند.
سلام بر آهن و گندم.سلام بر مرور خاکسترها.سلام بر ققنوس باران خورده ای که شاملو را مشناسد.و سلام بر کفشهای سهراب ، قبای ژنده نیما
تیر 91