نمیشود دیگر از این حالها خسته ام به جان خودت خسته ام...
نیست دلم ازتو گرفته ، از خودم گرفته ، از خواب و آب و سراب....
نیست دیوانگی انسجام زنجیرهای عقلم را از هم به یاد نگاه و اخم گسسته....
نیست دستهایم آغوش پیشانییم شده در حیرت تفکرهای مدام و مدام فکرت بیهوده در تحیر نبودنت به رغم بودنت...
نیست داروی آزار همه این سالها را از من دریغ کرده ای به بسته بودن لبی و باز گرفتن نگاهی....
دلم تنگ باشد عجیب نیست
خسته باشم به قدر همه آرزوهای محال غریب نیست
خواب و آب و سراب اگر همه را یکجا بر گردن تو آویزه کنم مجال پرسش نیست
پیشانیم اگر بر خاک ِ معمای باغهای اخته میسایم چه جای شک است به ایمان همیشه کافر عاشقانه ام؟
نیست دستهایت از دست من به تقدیر همیشگی دو خط موازی ، بر قله قاف آمال و محال مزینند
چه جای شماتت هذیان من وقتی ندارمت ، دارمت ، آرمت میان نداریِ داشتن ، به خیال نداشته هایم.....
نمیدانم
دل تنگ تو ام و جایی برای داد زدن اسمت نیست .غیر از همین بازی ها.....
دوشنبه هفتم اسفند ۱۳۹۱ | 20:46