که سنگین تر از آنی است قفل آسمان که به دعوت ادعای هزار هزار پیامبر گرسنه و سرگشته در صحرای حیرتِ مدعای عاشقی گشوده شود.
که دست و پای دلم بند نمیشود در جایی غیر از آن نفرین شده کویر عاری از آری که دستهای تو دیوار ندیدن میسازند و پلهای یک پلک مهمان ابرویت بودن را خرابم میکنند....
آبروی آب میرود در زلال اشکهای همیشه نا پاکم بر اعجاز توانایی در نتوانستن...
که ای تو؟
با من چه میکنی و چه میکند با من هزار امّای هزار توی بهانه های شیرین در مسلخ فرهاد که تیشه بر خویش پیشه اش گشته به اعلام نبودنش در برابر بودنت...بودنت و نبودنت
اه دلتنگم ای نازنین ، ای نام تو بهترین رازهای نهان آسمان و زمین ؛ ای سِیلاب سیلاب اسمت تمامی اسمایی که آدم را آموختند...
سیب را به من بده... بهشت را به نگاهی شرمنده نخواهم کرد....قسم به چشمهای آفتاب .....