سینه تنور است و نان آه سحرگاه من
سرکشی شعله ها هق هق گهگاه من
آه کشیدم بهشت گشت ز رویم خجل
سوز جهنم فسرد سردی یک آه من
ابر گذشت آسمان گشت چو روحم تهی
پشت نقاب من است اختر من ماه من
وعده من در کویر ، شهر! مجالم مگیر!
پای من از موم ِ نرم تفته ولی راه من
چشم تو و گوش من بسته ره هوش من
وای به من وایِ من وای به افواه من
شعله به جان ِ درخت نیست ندایی ولی
گو به کجا رو کند موسیِ گمراه من
دفترِ شوریدگی جمله ی شکوی نداشت
دم و زدم و سوختی قصه کوتاه من
91/12/24 شهرام بنازاده
*
پنجشنبه بیست و چهارم اسفند ۱۳۹۱ | 16:2