نیمه شب...درست مثل همیشه ی تنهایی ها...نه !تنهاتر از همه ی همیشه ها ...زنده به گورم انگار ....دیوارها و سینه ای پر از حسی که نامی ندارد...شاید که بنی آدمی تجربه اش نکرده تا نامی بر آن نهد... راستی احساس را چگونه نامی گذاشتند و به ما آموختند؟
و این یکی چرا نامی ندارد؟گویی راز اساطیری است که جز چند بی زبان مهر لب در خود نداشته اند....
نمیدانم....کاش تمامی حس ها نامی داشتند..پیش از آنکه تک تک خانه های شهر پیش چشمانم و تمامی کوچه ها زیر پایم مسخ شوند....ایکاش نامی نهاده بودندش....نام تورا!نام تورا....
خسته ام ...نگاهم کن!
دوشنبه پنجم فروردین ۱۳۹۲ | 3:15