تا که عید دل خود را ز تو قربان کردم
محو خود میکنم و نفی وجود از نگهت
شبهه ها بود در اندیشه ی آگاهی وهم
بت پرستی گنهی بود ز طاعت خوشتر
من سکوت غم ادینه به هنگام غروب
حاجت خاطره ها نیست که در خاطر من
بی نمود است مرا هرچه ز بودست نشان
سایه ی غیر تو در سینه اگر جای گرفت
من به شوریدن دل در دل غوغای بهار
ترک سجاده و صد دانه و فرقان کردم
محو خود میکنم و نفی وجود از نگهت
من دل از کعبه ی آیینه مسلمان کردم
شبهه ها بود در اندیشه ی آگاهی وهم
عقل را از تب عشق تو پریشان کردم
بت پرستی گنهی بود ز طاعت خوشتر
نور توحید از این کفر نمایان کردم
من سکوت غم ادینه به هنگام غروب
در گلوی هوس روز تو نالان کردم
حاجت خاطره ها نیست که در خاطر من
یک نفس نیست که بی یاد تو در جان کردم
بی نمود است مرا هرچه ز بودست نشان
خویش را در پس انوار تو پنهان کردم
بند بر خویش زده راهی زندان کردم
سایه ی غیر تو در سینه اگر جای گرفت
یادی از نور تو آورد که مهمان کردم
فرصتم رفت به پایان و پیاله خالی
چه کنم حاصل میخانه چو حرمان کردم
من به شوریدن دل در دل غوغای بهار
محشر اشک به پا همره باران کردم
9/2/92
*
دوشنبه نهم اردیبهشت ۱۳۹۲ | 12:41