در هر نفس غمی دل تنگم تپیده است
در من نفخت فیه مگر غم دمیده است
من جز وجود منشعب از وهم من نبود
این راز آشکار دلم ناشنیده است
جاری شده است خون قدمهای زخم من
پایم میان شهر شما ته کشیده است
در باغ عشق قاعده ها عکس میشوند
این میوه از تداوم آفت رسیده است
جغرافیای شهر مرا روز و شب یکی است
وقت سعید ناز نگاهت سپیده است
با من به جنگ ِ بودِ خودم میروم ولی
چاقو چه وقت دسته ی خود را بریده است؟
پنجشنبه هفتم شهریور ۱۳۹۲ | 19:50