من این آتش را - این شعله را - واین ترنم همیشگی چشمهای خسته را میشناسم.
ندای آسمانی اسرافیل را توان از جا جنباندن مجنونی نیست که در حوض چشمهای لیلا دریا شده است!
نامش همان عشق است که در بیداد خانه کارگاه هستی دادگران را به هبوط همیشگی از خود به دیگر بودن و دیگر شدن میکشد...
نامش هر چه که هست دوست داشتن نیست چیزی در مرز جنون است.که آنسوی مرز جنون است.جایی که مجنون دیگر مجنون نمیماند و لیلا شده است.
صبح شد... وقت بیداریست...
چهارشنبه بیست و سوم بهمن ۱۳۸۷ | 18:49