با من چه کرده ای که نه راه گریزم مانده و نه از گریختن گزیرم. نا گزیر این شعله نهانیم و پذیرای این جوشش پنهانی.
لذتی دارد عجیب این هیجان ناشناس .... و سوزشی دارد این احساس آشنا. مثل اینکه جای سوختگی را زیر شیر آب گرفته باشی...
مثل اینکه دندانت را که درد میکند با انگشت فشارش دهی...
مثل اینکه روی شکمت که درد میکند بخوابی و مثل اینکه استکان چایی را که همین حالا خورده ای بچسبانی به گوش راستت که باد سرد به دردش آورده.
یاد تو را میگویم...
با من چه کرده ای که نه یارای نصیحت شنیدنم هست و نه تاوان ملامت کشیدنم....
یکشنبه نهم فروردین ۱۳۸۸ | 18:54