باز آن شب مثل هر شب شعله در میخانه بود
قصه ی تکراری شمع و شب و پروانه بود
موج آتش میزد از شمع و شناگر بال عشق
عقل و منطق سوخته ایمان و کفر افسانه بود
گرم و خندان بوسه چون آتش بر آتش می نهاد
بی گمان پروانه ی آتش به جان دیوانه بود
مثل هر شب بال و پر بر گرد آتش در طواف
کعبه شمع و قبله شمع و حج او مردانه بود
از طرب در رقص خود بیگانه از این چشم و آن
بی محابا گرم خود سوزی خود مستانه بود
ناگهان پا نه ! که جان را بر سر آتش نهاد
رنگ آتش بر تن او خلعتی شاهانه بود
شهر خفاشان ز سوز و درد و آهش بی خبر
خانه ی بود و نبودش از جنون ویرانه بود
مانده ی خاکسترش را صبحدم بر باد داد
بویی از خاکستر او در هوای خانه بود
خالص و ناب و سره تطهیر میشد در شرر
قلب ناپاکان خودبین با غمش بیگانه بود
سوخت پروانه نکرد اما ترحم اشک شمع
شمع گویی خسته از افسانه پروانه بود
پنجشنبه دهم بهمن ۱۳۹۲ | 16:22