این سر به گردن من از من خبر ندارد
دل جز سرود مستی شعری دگر ندارد
جمع خدای ترسان آیید سوی مستان
والله خدای اینجاست ترس و حذر ندارد
انکار حال مستان کرده است واعظ شهر
تاوان او همین بس کز می خبر ندارد
چون کودکی لجوج است رب تو زاهد انگار
شمشیر انتقامی جز بر کمر ندارد
مزد نماز و روزه سنگین نموده بارت
باری به جز ا میدش این رهگذر ندارد
تا یک قدم گذاری روی پل صراطت
من پیش دوست هستم راهم سقر ندارد
هرکس غذای روحش رزقش شرار عشق است
ترسد از او جهنم سوز و شرر ندارد
هر کس که دوست دارد از دوست فیض رحمت
گو رو گناه آور طاعت ثمر ندارد
بر جسم و روح اینان وحشت تنیده شیطان
بر قلب مهر خورده حرفت اثر ندارد
یکشنبه بیست و هفتم بهمن ۱۳۹۲ | 20:10