باز هم ایستاده ام. مستاصل. جایی میان بزرگواری و خشم. جایی میان عشق و نفرت. نا کجایی که نامش را نمیدانم. شهر تردید ها و کوچه ترددهای مردد.
و سایه مردانی که می آیند و میروند . بی وزش نسیمی به صورتشان که یادشان بیاورد چه میخواهند. چه میخواهند در این شهر همیشه خاکستری دودها و برج ها..سرزمین اسبهای فولادی بی رحم.
جایی ایستاده ام که عجز کمترین نشانی محله من است. جایی که درختی بی منت سنگ نمیخورد . و کسی میوه ای نمیچیند از باغ همیشه سوخته دوست داشتنش....
جایی میان خشم و بزرگواری .میان صبرو تعجیل . میان سلامت و تمارض .
کوچه ها خلوتند. تنها مسافر این شهر گمشده منم گویی... یا کسی تردید نمیکند یا کسی خشم نمیگیرد و یا ... کسی بزرگواری نمیکند!شب است و بوی خاک باران خورده و تصویر مبهم سبز تیره رنگ پبچکی که دور من پیچیده است دیوانه ام میکند.
باید بلغزم. این سو یا آن سویش فرقی نمیکند... اینجا نباشم .جایی میان خشم و بزرگواری ... درد آور است
اینجا ... سرد است اینجا....آتشم بزن!