و استیصال...
هدیه ای که مزد تمام تقلاهای نیمه جانم میان باغهای سوخته امید ، خدایان همیشه حق به جانب خاکسترها در طبقی که قاعدتا باید سر بریده ام را میان آن مینهادند تقدیمم کردند...
میدانی زیباست. همین هم زیباست که پایانی را بیابی که آغازِ هیچ چیز نیست...
که از ازل هیچ نبوده و نیست....
گاهی اتمام چیزی اتمام همه حجتهای آسمانی است در پهنه زمین خون خورده ی اشک بلعیده...
جواب کودکی مرا کدامتان خواهید داد ای اسیراان بزرگی های مضحک؟
جواب ستاره ای که همیشه آن بالا بود درست پشت ابری که هرگز زور بادی به میل توقف ِ ممنوعش نچربید...
جواب این همه درختان اخته را کدام بهار دیر آمده ، کدام ابر سترون، کدام خاک بی فروغ خواهد داد؟
به من بگویید...جواب کودکی مرا کدامتان خواهید داد ؟
ای اسیران بزرگی ها؟
ای آغشتگان اشکهای حرام ... ای تشنگان چشمهای خیس ... ای همه جا در هجوم شلاقتان خونین....
تمام میشود و تمام میشوم اینبار ... بی منت هیچ سکته ای و بی صفیر هیچ سربی....
همه روزهای من دیروزند....
خسته ام اجازه بدهید کمی بمیرم....