صبح ازل تا ابد بزمگه ام دایر است
مستی و شادی و رقص،حظ همه وافر است
غرق ثنای خودم فارغم از ورد و ذکر
شکر همه شاکران شکر مرا چاکر است
محو شده کاینات نیست اثر ممکنات
مشرق و مغرب همه در نظرم حاضر است
قطره و دریا و موج ، رود و حباب ، آب آب
باطنِ باطن یکیست این همه گر ظاهر است
ای که به بیگاه و گاه پرسی از احوال من
حال من آن حالتیست شرح و بیان قاصر است
از دم من زنده است هر دو جهان یکسره
درک نکردی اگر حکم بده کافر است
مرغ دلم میزند بال در آفاق قدس
کی دگر از کفر و دین خاطره در خاطر است؟
مثل درخت است او عرصه میقات را
شعر مگر گفته است ؟خاک کجا شاعر است؟
سه شنبه بیست و چهارم فروردین ۱۳۹۵ | 15:13