نمیشود دلکم! تو نخور فریب خیال!
تمام سهم تو درد است دل شکسته بنال
زمانه عصر تعقل ، تو نِی به هورِ جنون
جهان به کام سخنران و بند بندِ تو لال
میان سینه مرداب این تعفن باش
بِبُر طمع! نرسی سمتِ چشمه های زلال!
دریغ ِگوشه ی چشمی ! عجب ! چه استغناست
امان از آتش این فرّ و کبریا و جلال
هزار خانه به یک خشت میکند ویران
بنه به زیر سر خویش خشت خوابِ ملال
ورای طاقت من بود بار خستگی هایم
وجود لاغر من گشت شعر اضمحلال
اگر زبان بگشاید کسی که دو دو چار
بزن تو سیلی تندی به گوش استدلال
درون آینه در لامکان چه میبینی
حباب بود و هوا گشت و رفت رو به زوال
جمعه دهم آبان ۱۳۹۸ | 18:22