من چرا انکار ِ این طوفانِ پنهانی کنم؟
آسمان چشم را باید که طوفانی کنم!
گر دهد دیدارِ دیگر دست، حالم گریه است
تا کی انکار نمودِ این پریشانی کنم؟
سر بر آری کاش و بر جُرم نگاهم بنگری
تا نگاهم را به لبخند تو زندانی کنم
خوان ِ دل را قوتِ غالب شعلهء چشمان توست
من زکات فطر خود را بر که ارزانی کنم؟
یادِ چشمتِ مرز بین فطر و قربان را شکست
ماهِ رویت کو که جانِ خویش قربانی کنم
نازنینا کاش بگذاری بگردم گرد تو
در جنونِ بت پرستیدن مسلمانی کنم
رخصتم ده در قضایِ عمرِ پیش از دیدنت
خاک پایت بر سر از دست پشیمانی کنم
فطر استقبال چشمت را امیدی هست؟ نیست؟
سینه را ، دیر آشنا! تا کی چراغانی کنم؟
شنبه دوم اردیبهشت ۱۴۰۲ | 16:6