وقتی که یکی دیگه رو مامور آوردنش کردن نفس راحتی کشیدم اصلاً طاقت التماس کردنش رو نداشتم . متاسفانه یا خوشبختانه بین همه همکار ها دل رحم ترینشون منم .
شنیده بودم دلش نمیخواد بیاد و ناراحته، میدونستم اصلاً تحمل کلاس این جا رو نداره. اتو کشیده صحبت کردن، مرتب بودن، مهم بودن و هم نشین بزرگان شدن براش شکنجه است.
ترجیح میده یک بیسواد عوام تو یک ده باشه تا مطلع ترین و مهم ترین شخص یک مجموعه جلوی چشم.
وقتی رفیقم دست خالی برگشت و گفت انقدر بهش التماس کرده که اونجا جای من نیست و این بدی رو در حق من نکن که دلش کباب شده و از خیر آوردنش گذشته ، اضطراب گرفتم
خدا خدا میکردم که این بار به من نگه تو برو بیار ولی دقیقا همین اتفاق افتاد!
گفت:"برو به هر نحوی شده بیارش اینجا ، هرچی التماس و گریه هم کرد محل نذار، شده به زور برش دار بیار وگرنه من می دونم و تو"
راستش من نه طاقت التماس کسی رو دارم نه می تونم مقابل یک قطره اشک دوام بیارم .
ویران میشم. ولی نمیتونستم از دستور سر پیچی کنم باور کنید روز آوردنش هزار سال پیر شدم.فکر می کردم التماس ها و گریه هاش برای ابد یادم بمونه و آزارم بده ولی این طور نشد، در واقع خیلی بدتر شد!
کاری که یک بار انجامش بدترین خاطره زندگیم شده بود، به حکمی شد شغل دائمی من.
روزی که حکم کارم رو صادر کرد ملتمسانه گفتم: "به خدا من طاقت ندارم، کار من نیست هر بار بدتر از خود آنها زجر میکشم هر بار هزار سال پیر تر میشم و آرزوی مرگ می کنم. آخه فرشته مرگ شدن هم شد کار؟"
با آمیزه ای از ترس و التماس ادامه دادم که
"همون خاک رو که برای آفریدن آدم از زمین آوردم اینجا ، التماسش بیچارهام کرد چه برسه به نسل آدمیزاد.
من دوستشون دارم اما می دونم با این کار آنها از من متنفر میشن."
گفت:" نترس اسم تو وسط نمیاد، کلی بهانه می تراشم که وقتی یکی پرسید فلانی چرا مُرد هر جوابی بدن غیر از آوردن اسم تو"
بعد از کمی مکث فکری به ذهنم رسید و مودبانه جواب دادم:" ولی بینشون کسایی هستن که بهانه رو نبینن و من رو ببینن"
باز هم مثل همیشه بدون هیچ مکثی و با اطمینان خاص خودش گفت : "نترس اون هایی که بهانه رو نبینن میدونن همه کاره منم نه تو"
سرم رو انداختم پایین و به سرنوشتی که برام رقم خورده بود فکر کردم، قلبم تیر کشید .
خداست دیگه کاریش نمیشه کرد. به هر کسی امتحانی و ریاضتی داده. مال منم این هست که یکی از دل رحم ترین فرشته ها باشم و مامور به جدا کردن آدمها از همه وابستگی ها و همه عزیزانشون.
فقط خدا میتونه هر بار چه دردی میکشم.
این ها هم که بی انصاف ها هی زیاد تر می شن. اول هاش چند سال یه بار بعد ها چند روز یه بار حالا هر روز بیشتر صد و پنجاه هزار بار این حال رو تجربه می کنم و عادی هم نمیشه. برخلاف اون ها ما فرشته ها هیچ وقت به چیزی عادت نمی کنیم
حالا این همه تلخی جدایی که میریزم به کام شون و البته به کام خودم ، فقط یک طرف قضیه است .
درسته که جدا شدن از هر چیزی که توهّم برشون داشته بود مال اون هاست و دوری از همه کسایی که دوستشون داشتن خیلی بده، اما بیشتر دلم براشون بابت چیزه دیگه ای میسوزه و این چیزیه که حتی کفر خدا رو در میاره .
کاری به دینشون و این که باورش داشتن یا نه نداره. ولی با ظلمی که آدمها به خودشون می کنند شدیداً مشکل داره.
اینکه هدیه ای اینقدر گرانقدر بهشون داده شده و آنها بدون اینکه زندگی کنن از دنیا و زیباییهاش بهره ببرن میمیرن. صبح تا غروبشون صرف هر کاری میشه جز
زندگی کردن و لذت بردن از زندگی
کلا خودشون رو طوری گرفتار میکنن که یادشون میره برای چی اینجا اومدن.
یک عده سالهای زیادی از عمرشون رو امروز صرف میکنن که فردایی که هرگز نخواهند دید راحت تر باشن.
یک عده ای دنیا رو به کام خودشون و بعضا حتی دیگران تلخ میکنن چون معتقدن خدا قراره به خاطر لذت بردنشون تو دنیا مجازاتشون کنه. یک عده ای اسیر دنیا و قواعدش شدن و یک عده ای هم اسیر دین و عرفو دستوراتشون.
تا لحظه ملاقات من، کمتر کسی بینشون هست که زندگی کرده باشه
و من واقعا دلم خیلی براشون می سوزه. خیلی.