"خب تصمیمت رو گرفتی؟ وقت زیادی نداریم" برای انتقال عجله اش به من این جمله ها را با سرعت زیادی گفت. پکی به سیگارش که البته کشیدنش ممنوع بود زد و از اتاق خارج شد. معلوم بود که ناراحت است. نمی دانم شاید با زنش حرفش شده بود ، شاید شغلش را دوست نداشت . با خودم فکر کردم شاید عاشق شده. حتی شاید همه این ها با هم. برای چند لحظه غیرتی شدم .به فکری که کرده بودم خندیدم.
دوباره در را باز کرد ، این بار با لحنی که بیشتر از عجله ، شبیه عصبانیت بود گفت "سال هاست من اینجا کار می کنم ، تا حالا همچین امتیازی برای کسی قائل نشدن که خودش تصمیم بگیره ، نمی دونم به چه دلیلی این حق را به تو دادن ،تو هم ده روزه همه ما رو علاف خودت کردی".
بعد در حالی که انگشت اشاره اش را با عصبانیت تکان می داد گفت: "تا آخرِ وقت امروز باید تصمیمت رو بگیری. می فهمی ؟"
این بار در را کوبید و رفت.
فکر کردم آدم بدقلقیست. ولی به هر حال چیزهایی بارش هست که با من حرف می زند ، در واقع تنها کسی هست که این کار را می کند .
تصمیم گرفتم باعث نشوم پیش رییسش شرمنده شود ، عزمم را جزم کردم و به خودم گفتم "باید امروز تمامش کنی "
راستش اگر سال قبل همین موقع ها قرار بود تصمیم بگیرم حتما انتخابم فیزیک می شد .از اولش هم فیزیک را دوست داشتم ، الکترونیک و کامپیوتر هم بدک نبود . شعر هم البته .
اما اتفاقی از سال قبل باعث شد که دیگر به این گزینه ها با قاطعیت نگاه نکنم.
عصر یک روزِ دلگیر ، دختری را دیدم با کلی کتاب رمان و اعتراف می کنم که تعجب کرده بودم ، چون خودش یکی از قشنگ ترین رمان هایی بود که بشود مواجه شد. از روز دیدنش ، چهره اش و صدایش روی ذهنم حک شد. طوری که می ترسیدم هر کسی به من نگاه کند ، او را ببیند .چند باری که فرصت پیش آمد از جلوی آینه رد شوم سریع خودم را دید زدم که مطمئن شوم این طور نیست.
توی همین فکرها غرق بودم که صدای دو نفر از کارگرها را شنیدم :"ده دقیقه صبر کن با هم بریم"
وقت داشت تمام می شد،اصلا نفهمیدم این چند ساعت چطورگذشت ، مثل هر وقتی که یاد آن دختر و می افتادم.
صدای پایی را از پشت در انبار شنیدم.اضطراب برم داشت . وقت ِ مهم ترین تصمیم گیری زندگیم رسیده بود. خودش بود ، داشت می آمد سراغم . نکند باز هم عصبی باشد ؟هر وقت عصبی و پکر می شد فکر می کردم نکند عاشق شده و نکند عاشق همان دختر شده باشد ؟ تنها چیزی که نمی توانستم نادیده بگیرم همین موضوع بود. هربار هم بعد از این فکر ، خنده ام می گرفت.
در حالی که آرام به نظر می رسید ،از در وارد شد و نزدیک آمد ، با لبخندی که آمیزه ای از مهربانی و حسرت و یک حس مبهم دیگر بود به من گفت "خب؟"
حالا که نگاهش می کردم آدم بد قلقی به نظر نمی رسید. بالاخره آنقدر خاص بود که بفهمد اشیا هم روح دارند ، شعور دارند. وگرنه خیلی از آدمها حتی روح خودشان را باور نمی کنند.
چه کسی جز این مرد با یک کپه کاغذ توی انبار چاپخانه حرف می زد؟
چه کسی به روح اشیا معتقد بود؟
تصمیم را گرفتم .خیلی دلم می خواست یک کتاب رمان باشم ، برسم به دست همان دختری که آن عصرِ دلگیر ، وقتی هنوز کاغذ هم نشده بودم ، با آن چند جلد رمان دیده بودم.
تا یک شب ، روی تخت خوابش ، بعد از روز کاری خسته کننده ، در حالی که جرعه ای از فنجان نسکافه اش را که بوی خوشش توی اتاق پیجیده ، آرام می نوشد ، مرا ورق بزند.
سرکارگر را از تصمیم خودم خبر دار کردم ، دوباره لبخندی که خستگی کمرنگش می کرد زد ،دستی به سرم کشید و در حالی که از فرط بی حالی پاهایش را روی زمین می کشید رفت.
حالا مدتی از تمام آن وقایع گذشته و من از تصمیم خودم راضی هستم . شده ام یک کتاب رنگ آمیزیِ کودکان ، دست بچه ای که خورشد را آبی رنگ می زند ، درختها را نارنجی ، دریا را یاسمنی و همیشه هم رنگها خیلی بی اعتنا و به محابا از خطوط بیرون می زنند و البته گوشش بدهکار توصیه های هیچ کس نیست.
و این رهایی ، زیباترین چیزیست که می توانستم تجربه کنم .
13 اردیبهشت 1402