به سایه بانِ این همه ابر
که به بوی خون آغشته اند
میان غایتِ دریا
شناوری طوفان زده ام
یادم هست هنوز
ظهرِ بی آرامِ آن تابستان
از خوابِ نان پریدم
به ضرب آهنگِ گامِ زائری که گم شده بود
مثل من ، در بازگشت از ترانه ای نا نوشته
یادم هست انگار
از آن همه تاریکی ِگور
بی آن که نام تو بر زبانم باشد
دویدم به سلطه این همه خون رنگیِ ابر
شناور ، روی تخته ای به ابعادِ مجازات
که یادم نیست
از کجا آمده است انگار!
طوفان ، تاریک ، رعد ، باران
موج ، موج
تا انتهای ستاره هایی که پاورچین
خود را یکی یکی می دزند به حجله غروب
تا آخرِ همه جا ، همین دریایِ خون است
یادم هست انگار
من ، بی خواب ، خسته ،نرسیده ، نرفته
لب بسته از مکالمه گندم و ارغوان
و از ازل
ولگردِ حومه هر چه اقرار!
چاره ای نمانده
زیر این همه ابری که بوی خون می دهند
آهسته اعتراف میکنم:
من می خواهم به جزیره آغوشت بازگردم
اگرچه هرگز آنجا نبوده باشم!
27 مهر 1402