میدانی برادر ؟!
آنچه انسان را از حیوان متمایز میکند نه سخن گفتنو نه تعقل که حماقت است . حماقتِ باور.
دلم از همیشه ی خدا سنگین تر گرفته امشب.
مثل دستهای خالی از ترانه ام در پیشگاه نگاه پیچکی که به یک ترانه جام خواهد گرفت در امتداد سبز امید های همیشه کوچکش.
کودکانه دلتنگم. کودکانه بزرگ شده ام.انگار که این لحظه های سرب و سرد ، ایستگاه آخر خاک و گندم ، و بوی باران همیشه تنهای کوچه باشد.
انگار که آخرین قطره دریا به احتضار سکون ابدی بحر المیت سلامی از سر تسلیم بدهد.میدهد.
گویی تمام آنچه سالها به افتخار به گردن آویختم امشب به یکباره بی محابا و یکجا شکسته.انگار دیگر این که فرو ریخته ،آخرین دیوار بنای ویرانه بوده بی منت هیچ قیامتی.
من بوده ام؟؟انگار نه انگار
آفتاب فردا که براید.من دوباره زاده میشوم.از بطن جنون همیشگیم در مسلخ درختهای باینری کریسمس...
راستی این موتورهای چندگانه سوز جستجو در این محشر جنگل سیسلیسوم و ژرمانیوم پاسخی به یک سوال ساده من و سهراب می یابند؟ میان این همه صفر و یک؟
هستم.
فردا هم خواهم بود.اما آخرین تکه روحم را کندند.جویدند. تف کردند سر بالا.
فردا هم خواهم بود.خواهم خندید. خواهم دوید.سخنها خواهم گفت.و شاید حتی یاد این حفره ای که میان سینه ام هست نخواهم کرد
آهای مردمان سرزمین سیخهای مقدس و منطقی ...با شمایم !
شما که همین هستید که هستید.با شمایم...اینجا فبلا چهی بوده؟این حفره....اینجا...
فردا هم خواهم بودتا فاتحانه بخندید.
شما بردید.حق با شما بود و دستهایی که پنهان بر نعش روح من مشت مشت خاک میریخت...
دیگر چیزی پیدا نیست. کلاغ را بگو برود....قناری ها کلاغ شده اند .سالهاست که همین است.سالهاست که همین هست که هست.که آدمها همین هستند که هستند...نمیخواهید بروید یک گوشه بمیرید زیر سایه زاغ . نه ببخشید باغ...!
آسوده شدم.این وصله ناجور همین که دیگر اسمش هم یادم نیست.همین که از میان سینه ام بالاخره کنده شد .همین غده ای که آزارم میداد.همین آخرین تکه ام را .کنارم روحم به خاک بسپارید...
فردا هم خواهم بود...
شهرام بنازاده
آنچه انسان را از حیوان متمایز میکند نه سخن گفتنو نه تعقل که حماقت است . حماقتِ باور.
دلم از همیشه ی خدا سنگین تر گرفته امشب.
مثل دستهای خالی از ترانه ام در پیشگاه نگاه پیچکی که به یک ترانه جام خواهد گرفت در امتداد سبز امید های همیشه کوچکش.
کودکانه دلتنگم. کودکانه بزرگ شده ام.انگار که این لحظه های سرب و سرد ، ایستگاه آخر خاک و گندم ، و بوی باران همیشه تنهای کوچه باشد.
انگار که آخرین قطره دریا به احتضار سکون ابدی بحر المیت سلامی از سر تسلیم بدهد.میدهد.
گویی تمام آنچه سالها به افتخار به گردن آویختم امشب به یکباره بی محابا و یکجا شکسته.انگار دیگر این که فرو ریخته ،آخرین دیوار بنای ویرانه بوده بی منت هیچ قیامتی.
من بوده ام؟؟انگار نه انگار
آفتاب فردا که براید.من دوباره زاده میشوم.از بطن جنون همیشگیم در مسلخ درختهای باینری کریسمس...
راستی این موتورهای چندگانه سوز جستجو در این محشر جنگل سیسلیسوم و ژرمانیوم پاسخی به یک سوال ساده من و سهراب می یابند؟ میان این همه صفر و یک؟
هستم.
فردا هم خواهم بود.اما آخرین تکه روحم را کندند.جویدند. تف کردند سر بالا.
فردا هم خواهم بود.خواهم خندید. خواهم دوید.سخنها خواهم گفت.و شاید حتی یاد این حفره ای که میان سینه ام هست نخواهم کرد
آهای مردمان سرزمین سیخهای مقدس و منطقی ...با شمایم !
شما که همین هستید که هستید.با شمایم...اینجا فبلا چهی بوده؟این حفره....اینجا...
فردا هم خواهم بودتا فاتحانه بخندید.
شما بردید.حق با شما بود و دستهایی که پنهان بر نعش روح من مشت مشت خاک میریخت...
دیگر چیزی پیدا نیست. کلاغ را بگو برود....قناری ها کلاغ شده اند .سالهاست که همین است.سالهاست که همین هست که هست.که آدمها همین هستند که هستند...نمیخواهید بروید یک گوشه بمیرید زیر سایه زاغ . نه ببخشید باغ...!
آسوده شدم.این وصله ناجور همین که دیگر اسمش هم یادم نیست.همین که از میان سینه ام بالاخره کنده شد .همین غده ای که آزارم میداد.همین آخرین تکه ام را .کنارم روحم به خاک بسپارید...
فردا هم خواهم بود...
شهرام بنازاده
پنجشنبه سی ام آبان ۱۳۹۲ | 19:19