دو چشم آن عزیز دل چو در پندار می آید
همه اجزای این پیکر به رقص انگار می آید
پزشک ما نمیداند که هرکس عاشق او شد
نه نبض او به ترسیم و نه در بشمار می آید
گرفتار غمش گشتم که شادی جز در این غم نیست
دوای عاشقان روزی بر بیمار می آید
نمیگیرد نشان از من کسی در پهنه میدان
نگین امتیاز من ز خشم یار می آید
چو بفروشند صوفی را به بازار جنون ای دل
خدا هم هو علی گویان در این بازار می آید
چو صید او شدم دادم قرار مصلحت از کف
نه در خاطر مرا دیگر کم و بسیار می آید
پریده رنگ شد بستان چو از بلبل ندا آمد
که آن دردانه زیبا سوی گلزار می آید
بلرزد دست و پای من به سرخی رو کند رویم
نه از بیماری و از تب که آن دلدار می آید
کنارم گر نشیند او بگوید هر که میبیند
که گل در عالم مستی کنار خار می آید
حدیث خویشتن گفتن در این راه و روش کفرست
به هرکس بو رسد از او زخود بیزار می آید
خمش شو ! کم گدایی کن مگو از عجز و بی چیزی
که راه و رسم عشق او نه در گفتار می آید
آذر 87