"شهرام :برادرم برایت چه بنویسم از کی از کجا باکدامین واژه ها چگونه یک
شروع را شرو ع کنم.. خستگی امان نمیدهد عقربه های ساعت روی شماره 12.27 گیج
مانده اند...شب در خواب است .. سیگار کجاست... به من میگویند سیگار را ترک
کن ... هه چه خوش خیال"
چه متواضعانه کودکی را به اعجاز بزرگواریت برادر خواندی و چه متبحرانه از همه چیز و همه کس نگاشتی...در صحفیه انجماد انسان
چه متواضعانه کودکی را به اعجاز بزرگواریت برادر خواندی و چه متبحرانه از همه چیز و همه کس نگاشتی...در صحفیه انجماد انسان
به تورق اندیشهای بی بدیل و بی معنایی که هزار تاریخ است شعله نمیپذیرند ...
امروز در می یابمت که به حق خستگی امانم نمیدهد...خسته ام. به یک کلام خسته ام.... از کلام خسته ام...خسته از همان مترسکهاو ادم های پوشالی...خسته از همین کرمکانی که در حجم تب آلود تن زمان میلولند و موریانه های اخته ای که روح عریانم را به سخره دندانهای جهل میجوند.
باور کن به همین حوض نداشته خانه خیالم قسم که یا خودش نیست یا شمعدانی های نشسته بر لبه اش و اگر باشند دریغ یک قطره آب برای ماهی های همیشه غایب قرمزش...
باور کن خسته تر آز آنم که بال زدن گنجشک تشنه ی نشسته بر لب باغچه که مویه گربه گرسنه همسایه که نانجیبی های خلق تودر توی هزار لای کم عقل بتواند مژه ای حتی بر تن جوان پیر من بجنباند.
مهم نیست ...
مهم نیست...
خستگی امانم نمی دهد و عقربه های ساعت روی شماره دو و چهل ، چهل هزار لالایی ناخوانده تمام شبهای زمین را در گوش خسته ام مهمان ویرانی طبلکها میکنند.
شب در خواب است.... شب در خواب است؟ ... شب در خواب بود سعید؟تو را قسم به خدا. تو راقسم به گنجشکهای گرسنه ی کز کرده روی سیمهای برقِ دی ماه...شب خواب بود؟
به گمانم که نیست . به گمانم نبود. شب بیدار تر از همه ما بود در پهنه بی مهتاب ضجه ناشنیده ی مردانی که تمام طاقتشان را پشت آیینه چشمان خورشید گم کرده بودند...
"امشب نمیتوان شب را پذیرفت ...من همیشه بیدار بوده ام"
شب بیدار تر از همه ما بود.....همه سالهای بیداری ما، شب بیداری ما، بیداری شب بود در بیداد هزار خاطره ای که خونخواهی فقط یکی از آنها را هزار شمیشر آخته ی بغض در دست هزار فریاد بی رمق کفایت نمیکرد...
چکونه میشد یک شروع را شروع کرد؟نمیدانم. همینقدر دانستنش کفایتم میکند که آن شروع "شد "، شروعی که هر لحظه از خروش آغازش آغازیست که آغازی خروشانتر در روح خسته ی من میدمد به اعجاز "نفخت" ای که جبرییلِ درد را پیامبر تمام پلکهای سنگین میکند....
***
"شهرام... خنده های من برای این است که مردم فکر کنند من هم خنده بلدم...."
خنده ها...خنده ها....خنده هایی که خیزشگاهشان یا سنگ بی جخماق جهل و تکبراست در هزارتوی ظلمتهای نور انگاشته یا هم وزن درد از بوته های داغ خورده ی بلا .بلای فهمیدن....ابتلای دانستن....
میخندم امروز...
به ریش بی ریشه همه مردم نامردمی که تو میخندیدی در آیینه نگاه منجمدشان تا فکر کنند تو "هم" خنده بلدی!
میخندم امروز در بهت رهکذران سوز که رسالت من خنده است در سوز.. دیروز... هر روز...هنوز! ...و چه سخت است استقم کما امرت در این رسالت جانسوز ! رسالت مقدس ِ خندیدن....
الهی منعم گردان به درویشی و خرسندی....
"تو سعید هستی ... سعید شده ای... و سعید خواهی زیست...."
اه که سوگند به تمام آنچه علم واحد احد فرد صمد و قدرت حی قیوم بر آن احاطه دارد اگر هزار سال سیاه و سپید و هزار قرن خاکستری دیگر به همین منوال سنگین سرب در سینه و استخوان ران ففنوس در گلو بگذرد باز هم ثانیه ای از اینگونه زیستن را با "زیست محیط" زیستن اینان سودا نمیکنم....
"و به جاودانگی برگها در برابر بادهای عنان گسیخته امیدوار باشی و تابوت سرخ خزان را در حجره انسان بودن و انسان زیستن دفن کنی"
امید... باور کن سعید ... من هنوز امیدوارم... چندانکه خدا امیدوار است...که هنوز صدای پای نوزاد بنی آدم رخصت نوازش گوش این تفاله گرد -زمین- را دارد.. که هنوز میمانم روی درخت..نه به بی مهری بادهای آذر نه بیداد گزنده و نانجیب دی ماه همیشه زمستان... نه حتی به زوزه های درختی که از آن اویزانم هرگز اعتنایی نداشتم....به جز ساغر نمیگیرم و جز لبخند تحویل تحولهای همیشه نگران اطرافم نمیکنم....
چشمها.. روباه ها.. شغال ها دجال ها و رجاله ها...
بگذار تا "میتوانند" نفهمند....
مرا... بیداری نیمه شب را...
و عشق را !
به رغم این همه اصرار بزرگ نشده ام .
منکه برای اینان نمینویسم سعید .برای دل خسته خویش مینویسم و برای دستهای خالی ترانه!
مهم این است پیش نامه بیست وی کسال قبل تو پیش تغزل ِغزل های همیشه عاشق شیرازی ، پیش کفشهای نبوده سهراب و پیش قایق آن سوی دریا شرمنده نباشم ... که سهراب بگوید چه کسی بود صدا زد شهرام ....
مهم این است که مردم "پشت دریا شهری است " مرا تو را مارا ندیده دوست دارند و اینان "دیده " ندارند...
اشکهایم را آسمان خواهد بوسید ....
اگر هم نه
مهم نیست!
تو پنجره را باز کن . حوض را دیر بازیست برده اند....و مرا به سلاخی پاییز سپرده.....گربه همسایه گرسنه است ...گربه همسایه گرگ است..
مهم نیست نگاه کن فقط....
راستی عنوان مطلب را به جای همه اسمهای دنیا اسم خودت بگذارو افاقه خواهد کرد.به قدر همه شعرهای ناسروده و گریه های نکرده ام
هم وزن همه ترانه هایی که آتش میزنند روح را در تب بی انصاف بی تابی ها....
عنوان را بگذار....
به قول خودت :
"سیگار کجاست... به من میگویند سیگار را ترک کن ... هه چه خوش خیال"
بامداد بیست و نهم آبان 91 - به وقت عبادات زاهد و گریه ی عاشق....
امروز در می یابمت که به حق خستگی امانم نمیدهد...خسته ام. به یک کلام خسته ام.... از کلام خسته ام...خسته از همان مترسکهاو ادم های پوشالی...خسته از همین کرمکانی که در حجم تب آلود تن زمان میلولند و موریانه های اخته ای که روح عریانم را به سخره دندانهای جهل میجوند.
باور کن به همین حوض نداشته خانه خیالم قسم که یا خودش نیست یا شمعدانی های نشسته بر لبه اش و اگر باشند دریغ یک قطره آب برای ماهی های همیشه غایب قرمزش...
باور کن خسته تر آز آنم که بال زدن گنجشک تشنه ی نشسته بر لب باغچه که مویه گربه گرسنه همسایه که نانجیبی های خلق تودر توی هزار لای کم عقل بتواند مژه ای حتی بر تن جوان پیر من بجنباند.
مهم نیست ...
مهم نیست...
خستگی امانم نمی دهد و عقربه های ساعت روی شماره دو و چهل ، چهل هزار لالایی ناخوانده تمام شبهای زمین را در گوش خسته ام مهمان ویرانی طبلکها میکنند.
شب در خواب است.... شب در خواب است؟ ... شب در خواب بود سعید؟تو را قسم به خدا. تو راقسم به گنجشکهای گرسنه ی کز کرده روی سیمهای برقِ دی ماه...شب خواب بود؟
به گمانم که نیست . به گمانم نبود. شب بیدار تر از همه ما بود در پهنه بی مهتاب ضجه ناشنیده ی مردانی که تمام طاقتشان را پشت آیینه چشمان خورشید گم کرده بودند...
"امشب نمیتوان شب را پذیرفت ...من همیشه بیدار بوده ام"
شب بیدار تر از همه ما بود.....همه سالهای بیداری ما، شب بیداری ما، بیداری شب بود در بیداد هزار خاطره ای که خونخواهی فقط یکی از آنها را هزار شمیشر آخته ی بغض در دست هزار فریاد بی رمق کفایت نمیکرد...
چکونه میشد یک شروع را شروع کرد؟نمیدانم. همینقدر دانستنش کفایتم میکند که آن شروع "شد "، شروعی که هر لحظه از خروش آغازش آغازیست که آغازی خروشانتر در روح خسته ی من میدمد به اعجاز "نفخت" ای که جبرییلِ درد را پیامبر تمام پلکهای سنگین میکند....
***
"شهرام... خنده های من برای این است که مردم فکر کنند من هم خنده بلدم...."
خنده ها...خنده ها....خنده هایی که خیزشگاهشان یا سنگ بی جخماق جهل و تکبراست در هزارتوی ظلمتهای نور انگاشته یا هم وزن درد از بوته های داغ خورده ی بلا .بلای فهمیدن....ابتلای دانستن....
میخندم امروز...
به ریش بی ریشه همه مردم نامردمی که تو میخندیدی در آیینه نگاه منجمدشان تا فکر کنند تو "هم" خنده بلدی!
میخندم امروز در بهت رهکذران سوز که رسالت من خنده است در سوز.. دیروز... هر روز...هنوز! ...و چه سخت است استقم کما امرت در این رسالت جانسوز ! رسالت مقدس ِ خندیدن....
الهی منعم گردان به درویشی و خرسندی....
"تو سعید هستی ... سعید شده ای... و سعید خواهی زیست...."
اه که سوگند به تمام آنچه علم واحد احد فرد صمد و قدرت حی قیوم بر آن احاطه دارد اگر هزار سال سیاه و سپید و هزار قرن خاکستری دیگر به همین منوال سنگین سرب در سینه و استخوان ران ففنوس در گلو بگذرد باز هم ثانیه ای از اینگونه زیستن را با "زیست محیط" زیستن اینان سودا نمیکنم....
"و به جاودانگی برگها در برابر بادهای عنان گسیخته امیدوار باشی و تابوت سرخ خزان را در حجره انسان بودن و انسان زیستن دفن کنی"
امید... باور کن سعید ... من هنوز امیدوارم... چندانکه خدا امیدوار است...که هنوز صدای پای نوزاد بنی آدم رخصت نوازش گوش این تفاله گرد -زمین- را دارد.. که هنوز میمانم روی درخت..نه به بی مهری بادهای آذر نه بیداد گزنده و نانجیب دی ماه همیشه زمستان... نه حتی به زوزه های درختی که از آن اویزانم هرگز اعتنایی نداشتم....به جز ساغر نمیگیرم و جز لبخند تحویل تحولهای همیشه نگران اطرافم نمیکنم....
چشمها.. روباه ها.. شغال ها دجال ها و رجاله ها...
بگذار تا "میتوانند" نفهمند....
مرا... بیداری نیمه شب را...
و عشق را !
به رغم این همه اصرار بزرگ نشده ام .
منکه برای اینان نمینویسم سعید .برای دل خسته خویش مینویسم و برای دستهای خالی ترانه!
مهم این است پیش نامه بیست وی کسال قبل تو پیش تغزل ِغزل های همیشه عاشق شیرازی ، پیش کفشهای نبوده سهراب و پیش قایق آن سوی دریا شرمنده نباشم ... که سهراب بگوید چه کسی بود صدا زد شهرام ....
مهم این است که مردم "پشت دریا شهری است " مرا تو را مارا ندیده دوست دارند و اینان "دیده " ندارند...
اشکهایم را آسمان خواهد بوسید ....
اگر هم نه
مهم نیست!
تو پنجره را باز کن . حوض را دیر بازیست برده اند....و مرا به سلاخی پاییز سپرده.....گربه همسایه گرسنه است ...گربه همسایه گرگ است..
مهم نیست نگاه کن فقط....
راستی عنوان مطلب را به جای همه اسمهای دنیا اسم خودت بگذارو افاقه خواهد کرد.به قدر همه شعرهای ناسروده و گریه های نکرده ام
هم وزن همه ترانه هایی که آتش میزنند روح را در تب بی انصاف بی تابی ها....
عنوان را بگذار....
به قول خودت :
"سیگار کجاست... به من میگویند سیگار را ترک کن ... هه چه خوش خیال"
بامداد بیست و نهم آبان 91 - به وقت عبادات زاهد و گریه ی عاشق....
دوشنبه بیست و نهم آبان ۱۳۹۱ | 21:3