عید
قربان است و میخواهم که قربانش شوم
سر نهم بر پای او قربان چشمانش شوم
من نه اهل صبرم و نه با سپر رازی مراست
از سر شوق آمدم منظور پیکانش شوم
فخر من باشد که با خونم کند سیراب باغ
ورنه حد من کجا تا سرو بستانش شوم
سر نهم بر خنجرش تا ننگ سر گیرد زمن
تا بدین حیله زمانی بلکه مهمانش شوم
گرچه آن من نبود و نیست هرگز یک نفس
خواهم از خود بگذرم تا هر نفس آنش شوم
سوی جانم میرسد در هر دمم از غم ندا
او نمیخواهد ولی خواهم که قربانش شوم
چون گدایان لابه وزاری نه رسم عاشقی است
منکه خواهم بی تکلف یار پنهانش شوم
عید قربان 87
جمعه ششم دی ۱۳۸۷ | 18:32