چو طفل گمشده مادر پریشانم به جان تو
که از دنیا و از عقبی گریزانم به جان تو
اصول شرع و درس دین مپرس از من که من مستم
که از هستی به جز عشقت نمیدانم به جان تو
مرا دیوانه میخوانی به سنگ از خویش میرانی
چو سنگ از دست تو باشد از آنانم به جان تو
برو ای مسجدی زاهد ، مرا با کفر من ول کن
که من در مذهب کفرم مسلمانم به جان تو
به راه منطقم خوانی مگر حالم نمیدانی
ز عقل ار دم زدم یک دم پشیمانم به جان تو
کلاغان سیه رو را نبستم هیچ پیمانی
چو بلبل در هوای دل غزلخوانم به جان تو
خلیل الله اگر جویی خرابات است ماوایش
به بزم نورباز آیم که از آنم به جان تو
آبان 84
*
جمعه ششم آبان ۱۳۸۴ | 20:5