خواهم سخن بگويم حايل زبان نباشد
حتي درون دل هم لفظ و بيان نباشد
بايد شوم غريبش تا يار در گشايد
اين راز دوست داری بر كس عيان نباشد
راز خدا مگوييد با زاهد نپخته
این راز اگر بداند از او امان نباشد
خواهم رهم ز بودن تا عين دوست باشم
آنجا كه يار باشد جاي كسان نباشد
گفتم فدا كنم دل نذرم قبول گردد
يا دل بها ندارد يا دلستان نباشد
ديريست ميكشاند مارا به هر دبستان
تا كاف ونون ما را ترس از كمان نباشد
پيش از كن تو يارب مشتاق روت بودم
شوق وصال مارا حصر زمان نباشد
پر نور كن دلم را اي شمس نور بخشم
چندان كه در دل من وهم وگمان نباشد
تير 81
*
دوشنبه ششم تیر ۱۳۸۴ | 20:25