سکه اش بر دل زدم خون شد در این سودا بسوخت
ای خلیل خیل مشتاقان خدا را رحم کن
سینه شد چون اخگر خورشید و سر تا پا بسوخت
هر نفس یادش چو آتش بر پر پروانه زد
سینه از یار و دل از یاد و سر از پروا بسوخت
فرصت گردیدنم گرد رخ آن شمع نیست
تا بدیدم روی او بال و پرم در جا بسوخت
اشک من رودی از او و چشم او سوی کسان
چشم خود بستم از او زین غیرتش دریا بسوخت
بر کنار از چشم مردم ساکن منزل شدم
یاد او کردم ز یادش مامن وماوا بسوخت
هر که شد عاشق نجوید آبی از زمزم دگر
زین عطش جان من دل خسته چون صحرا بسوخت
نیمه شب دیدم خیالش زینت رویای دل
گفت عاشق خفته وز این طعنه اش رویا بسوخت
شعله ای در سینه زد هویی و هایی شد به پا
تا به خود آیم وجودم را دراین غوغا بسوخت
خواستم پوشم به مستی پرده بر اسرار دل
پرده را آتش زد و رسوا شدم رسوا بسوخت
چونکه امروزم به جز چشمان او در چشم نیست
فکر دیروزم برفت اندیشه فردا بسوخت
ای گدا اینسان منال از آتش دردش به جان
جان شاهنشه خمش در آتشش اینجا بسوخت
آذر 87