ای صاحب دلهای همه خلق کجایی
صد پرده دریدم مگر از پرده درآیی
این کفر نباشد که مرا جانی وروحی
گر نه توخدایی ز خدا کی تو جدایی
گمگشته در این دشت مصفا به طوافم
در وادی حیرت مطلب فکرت و رایی
گر در نگشایی ز درت دست نگیرم
در هر دو جهان نیست از این دست سرایی
گر طالب یاری خودی از خویش برون کن
پیری بطلب راهبری بی من ومایی
من سرخوش ازاین غفلت وپر چون وچرایم
مست می وحدت نکند چون و چرایی
گر روی نبینیم کفایت کند ایدوست
ما را ز پس پرده همین قدر صدایی
خواهی که رسی سوی خدا دف زن ومی خواه
جایی نرسد زاهد از این زهد ریایی
ناگاه شنیدیم ز دلدار که میگفت
در خلوت میخانه نشسته است گدایی
3شهریور 86