به سوز عشق مثل کودکی تبدار می لرزم
شبیه دست پیر خسته و بیمار می لرزم
نهیب قهر قبضش زمهریر مرگ خورشید است
نه از سرمای بهمن از نگاه یار می لرزم
چراغ عمر من همسایه باد است بی دستش
چو سایه در عبور از سینه دیوار می لرزم
اگر از سینه ام غفلت بگیرد یاد او یکدم
چو تسبیحی به پای دست استغفار می لرزم
تپیدنهای قلب من ز من باید شود مخفی
میان عرصه خونین این پیکار می لرزم
میان زرق و برق زندگی کنجی غریبانه
چو طفل گمشده در گوشه بازار می لرزم
دل مجنون شکار او خبر دارد ز حال دل؟
که من در آتش هذیان یک دیدار می لرزم
نگاه خلق تا می پرسد از احوال من با او
منم آن مجرمی کز سختی انکار می لرزم
نه مثل خلق افیون خدا ترسی است در جانم
من از ترس خودم می لرزم و بسیار می لرزم
به سختی خواب کرده نای من افسانه من را
شود آیینه گر در چشم من بیدار می لرزم
من آن آیینه ام کز خاطرم شکل خدا رفته است
که مثل جیوه از روز الست انگار می لرزم
ملامت میبرم همراه و پا در برف غم مدفون
شب سرد است و تنهایی و من ناچار می لرزم
شبیه دست پیر خسته و بیمار می لرزم
نهیب قهر قبضش زمهریر مرگ خورشید است
نه از سرمای بهمن از نگاه یار می لرزم
چراغ عمر من همسایه باد است بی دستش
چو سایه در عبور از سینه دیوار می لرزم
اگر از سینه ام غفلت بگیرد یاد او یکدم
چو تسبیحی به پای دست استغفار می لرزم
تپیدنهای قلب من ز من باید شود مخفی
میان عرصه خونین این پیکار می لرزم
میان زرق و برق زندگی کنجی غریبانه
چو طفل گمشده در گوشه بازار می لرزم
دل مجنون شکار او خبر دارد ز حال دل؟
که من در آتش هذیان یک دیدار می لرزم
نگاه خلق تا می پرسد از احوال من با او
منم آن مجرمی کز سختی انکار می لرزم
نه مثل خلق افیون خدا ترسی است در جانم
من از ترس خودم می لرزم و بسیار می لرزم
به سختی خواب کرده نای من افسانه من را
شود آیینه گر در چشم من بیدار می لرزم
من آن آیینه ام کز خاطرم شکل خدا رفته است
که مثل جیوه از روز الست انگار می لرزم
ملامت میبرم همراه و پا در برف غم مدفون
شب سرد است و تنهایی و من ناچار می لرزم
یکشنبه هجدهم اسفند ۱۳۹۲ | 19:19