وقتی تو نیستی مرگ هم ناخوش احوال است . وقتی تو نیستی باید چشم خاطره هایم را با دستمال آبی ای ببندم که زیر درخت آلبالو گم شده است. وقتی تو نیستی من بادبادک بی خیالیم را باید هوا کنم در آسمانی که پرنده ای پر نمیزند . سیم برق هم ندارد. یک تکه ابر هم حتی
وقتی تو نیستی من هستم و یک کوه از احساسهای منجمد . و یک دریا از شراره های جنون . وقتی تو نیستی و من هستم یکی از بدترین فجایع انسانی رخ میدهد که نامش را در این شهر دوروی دلتنگی گذاشته اند...
ولی تو در دلتنگ جای نمیگیری.بگذار نامش را بی دلی بگذارم... دیرگاهیست دیدن روی دلم آرزوی من شده است. که رنگ و بوی تو را گرفته هر تپیدن لا کردارش...
وقتی تو نیستی خبری نیست....اما هنوز هم عشق ... هست!
یکشنبه بیست و پنجم اسفند ۱۳۸۷ | 18:52