چيزي نمانده از من جز شعله ها و دودم
زجر است بر دل من اين اندک از نمودم
گفتم که روزي آيد من راز با تو گويم
تا آمدي شدم تو ديگر خودم نبودم
گر جان تو ميستاني مرگ است آرزويم
ور تازيانه از توست عريان کنم وجودم
از من غبار هستی تا گرد ره نباشد
با اشک در دل شب من خويش را زدودم
سر حد عشق بازی یک گام بیشتر نیست
گامی ز خود برونم یا در همان حدودم
شورییده می نگارم با اشک گاهگاهم
بر سنگ قبر عقلم من عاشق تو بودم
*
شنبه یکم تیر ۱۳۹۲ | 13:25