همه آمده بودند
بینِ دستانِ آمادهء اسرافیل!
از تخمهای نشکسته ی جن
تا هزار پیامبرِ بی سرِ بنی اسراییل!
کسی به حیرتِ وهم
چشم مالانِ خوابِ شبتاب ها
پرسید:
خیر است، به گاه ِ قحطِ چراغ
در وادیِ مردگان چه می کنی؟
چشم مالان گفتم:
به پیشوازِ روشنایِ عدم
به خیراتِ باران و ترانه آمده ام
و قسم به خزیدن ِ نامت
در خیالِ ستاره ها
سوگند به گیسوانِ مهتاب گرفته ات
تنها من بودم
در آن بلبشوی هر چه باد
که باز توانستم
پنهان از تو بگویمت
دوستت دارم!
سه شنبه دهم بهمن ۱۴۰۲ | 21:13