نشسته ایم
میان حلقه کهنه ترین بغضهایم
من و قندان نیمه خالی
سوزش لبم را میستایم
و مست میشوم
از فنجان چایی که تو از دور
برایم ریخته ای
مستی و راستی
راستی گفته بودمت که من دیوانه ام؟
گاهی نان میپزم سر تنور اشک
تکه تکه نذر ماهی های قرمز حوض
همان حوضی که پسرک دیوانه همسایه
گاهی به لبخند
رقص ماهیانش را نگاه کرده و میگوید
اینکه آب ندارد شهرام
همان پسرک که از سر موی باد پروانه میچیند و سنجاق میکند روی اشکهایم
همان حوضی که تو میگویی کو؟حالت خوب است؟
آه حال من خوب است
فقط کمی دیوانه ام
گاهی از سر موی باد پروانه میچینم
گاهی بوی پهن...
مستی و راستی
راستی گفتمت که من کافرم؟
برای بوسه ای از لبت
مهمانی ابدی دوزخ را تشنه ام
که داد بزنم بوسه ات یادم هست
تا این آتش هست
که فراموشم نشود طعم لبت
کنار هرزگی حوریان بهشت...
راستی گفتمت که مفلسم؟
بهشت در کف دست راستم
دنیا میان پنجه چپم
می افکنم تا تو را در آغوش بگیرم لَختی از لُختی ثانیه را
وتو میپرسی خوبی؟
اه من خوبم
مثل خودت
ولی این را حیف
تلخی سوزناک سینه ام نمیفهمد
... با منی؟
نه دنبال صدای بچیگهایم بودم
گم شد در ازدحام همهمه ها...
با فنجان چایی که تو برایم ریخته ای