نیست نگاه هیچ کس هم نظر نگاه من
نبض کسی نمیزند با رگ سوز آه من
هم نفسی چرا شود یک دو نفس رفیق دل
پای خودم نمیشود هم قدمم به راه من
تا که به غرق وارهد از کف خشم ابرها
بوسه به موج میزند کشتی بی پناه من
با که شکایتت کنم قاضی چشم مست تو
داده اسارت ابد بر دل بیگناه من
غیر غم تو سفره ام بوی دگر نمی دهد
پیکر لاغرم ببین این تو این گواه من!
بوی تعفن خودی بسکه گرفته سینه ام
آینه چندشش شده در دم مرگ از آه من
عرصه جمع این دو ضد گشته تمام قصه ام
خنده مستمر تو هق هق گاه گاه من
دوشنبه هفدهم فروردین ۱۳۹۴ | 18:2