ابر بالای سرم
چاله ی آب
فرود قدم لنگانم
ماه در باور خاکستری شب پنهان
مِه ولی پیش نگاهم پیداست
بسته پیمان تماشای اقاقی در دی
میکشم کوچه به دوش قدم لرزانم
بوی سیگار
هوای مرطوب
بازهم کوچه پر از شب شده است...
باز هم سینه پر از یاد شما...
ابر بالای سرم
چاله ی آب
فرود قدم لنگانم
ماه در باور خاکستری شب پنهان
مِه ولی پیش نگاهم پیداست
بسته پیمان تماشای اقاقی در دی
میکشم کوچه به دوش قدم لرزانم
بوی سیگار
هوای مرطوب
بازهم کوچه پر از شب شده است...
باز هم سینه پر از یاد شما...
در حضورش صبحگاه و مغرب و فردا کجا؟
من کجا و او کجا؟ نقش نمود ما کجا؟
هر چه آنرا معرفت انگاشتیم اوهام بود
حال روشن بینی پاکان کجا رویا کجا
لحظه ای گر بو برد از عرش یزدان سینه اش
زاهد هنگام دعا سر را کند بالا کجا
ما اسیران کف دریا و سر گویان آن
ورنه اسرار از کجا؟ ما از کجا؟ دریا کجا؟
اهل ناز و خواب و خور را چشم باطن کور گشت
خواب خرگوشی کجا و چشم خون پالا کجا
رد پای پیر را مقصد گمان کردن خطاست
با سر و جان رفتن آسان نیست با پا تا کجا؟
هر کسی امروز چشمش موی یارش را ندید
چشمِ او را کی ببیند یک نظر فردا کجا
در حریمی که مجال بال جبراییل نیست
کی رسد راز شب ما ،یارب و غوغا کجا
هرکجا مستیست مست عشق شاهنشاه ماست
میشود میخانه بی ساقی بگو بر پا کجا
غروب جمعه آذر
که یخ بسته است هم وزن قدمها
در مرور وحشت ابهام صد پاییز
میان باغ دلگیر اقاقی های دلمرده
به بزم کاجهای خسته زیر زوزه ی شلاقِ بادِ سرد و برف شب
به سوی مقصدی از پیش تر مبهم
گذر در راه بی برگشت ، روی یخ
و تاریکی نمود روشن تردید پای من...
کلاغ پیر و سرما خورده ی احساس
درخت خشک ساعتهای بی تابی
صدایِ زوزه های سیمِ لختِ برقِ اندیشه
که از دیروز ِنکبت خیز باورها ، رسیده تا دم فردای بی باور ،
قدمها کوچک و کوتاه
و ره لغزنده و تاریک و بی رهرو
شب و اوهام ِافسونِ خیالی خوش
توهم بوده مدتها انیس چشم خودبینم
که تو همراه من بودی تمام این قدمها را ...
که با من بوده ای تنها، تمام این گذرها را ...
همینک سیلی سرما
صدای صد کلاغ نانجیبِ شهروندِ زجر
مرا از مستی این وهم بی پایه- ولی شیرین-
به هوشیاری ِ بیدادِ خزان ها فاش میخوانند
قدم لرزان و تن لرزان و دل لرزان و من لرزان
از این بیداری بی عار بیزارم
من اکنون درعبور از خویش حیرانم
من اینجا درمیان باغ می مانم...
شبت خوش باد ای در وهم من همپای من محبوب
شبت خوش باد
27 آذر
مرا با گریه قراریست باز امشب....
ابریشم بهای سترونی تمام ابرهای شما را ، اینک ، من ، تنها ، در ازدحام هرم همیشه حلال شعله ای پاینده، از وجود بی بهای خویش ، نفس به نفس ، اشک به اشک ،ذره به ذره ، ضجه در ضجه، گاه ازآن سرِ اکراه ، گاهی به رضای مبهم بغض در تمام گلوهای مذبوح، میپردازم ...نمیفهمی؟ به درک ...تقصیر من نیست !
جای شبِ تب تمام کودکان تاریخ ، جای سوگ مادران اعصار ، به تاوان تمام خونهای ریخته ی عالم از همان هابیل تا همیشه ، مرا گرفته اند
و اشک شورِ شور بخت مرا....
یعقوبم در ظلمات ترِ چاه یوسف، گرگم به اتهام دریدن کاروان ِ مصر ،و سامری لا مساسی که گوساله شد در یقه هارون
به نیابت قاتلان اشتران اعجاز ، کفاره خیل هزار یهودا شده ام ....
ای خدایان اساطیر...فخرتان باد ... مرا با گریه قراریست باز امشب...
واژه ای یافته ام
هم ثقلِ بکارت زیبایی ها
هماورد نگاهت ، هم درد همهمه گناهان ِ باد
واژه ای یاقته ام
تصویر گر جنبش اسطوره ای تنت
غائله پرداز مدیحه ای بی بدیل
حادثه پیمای نبضِ جاده ی بی برگشت
در گذر از جنگل مرغ عشقهای مرده
واژه ای یافته ام
نقال اعصارِ زیبای زمین
غصه خوار مرگِ کودک بی لالایی
پا به پای فرهنگ ِ لغات فراموش شده
در دشتِ بی پناهیِ رهگذران بیابانی
واژه ای یافته ام
به قداست بارانِ اسید
بی رحم تر از گلبرگِ سرخترین رز عالم
گریزگاه بدترین گاهِ زمان
به قند ِ آمرزیدن هزار زندیق
در عصرِ یک پنجره چای
که می گشاید لبت را
واژه ای یافته ام
مینامم خدایگان را ، شب را ،
چشم تو را پشت نرده پرسه هایم
ماه و ماهتاب را
آب و آبشار را
خواب و مرداب را
تمام دریا ،نیمه تمام غنچه ، نا تمام شبنم
نم ، غم ،
هم بیش و هم کم ...
بزرگ واژه ای یافته ام
سرانجام ِ بی سرانجامی خویش
به قدمت تحقیق کاوشگرانِ بیکار
به لطفِ زیبایی حریر رویایم
میتوانم نامید با آن ، بی نقص
تمام زیبایی را ، پاکی را ، تو را
نام تو را یافته ام ...
بیلِ بیرحم
خاک یخ بسته ِ گورستان ِ شب
رقص کمی مه در شلاق باد
و گورکن ، محو تر از سایه
ایستاده هم حجم پالتوی سیاه ضخیمش
به چه میاندیشد؟
دیرست.. دل میکند دستش از جیب
"ها" میکند
ضربه بیل بر باور خاک یخ بسته
"ها" میکند
غرق کدام درد
روشن میشود سیگار تنهاییش
به رغم لجبازی فندک در زمهریر؟
شاید تکه نانی؟
شاید زنی
که باور کند باید
تنش آن دیگریست
غزلش آن او..
صدای فرود پی درپی خنجر
خنجرِ بیل بر تن یخ بسته خاک
به نبش قبر خاطره آمده است
به جستجوی استخوانی
که باور کند...
که باور کند...
می بندمشان
تو می آیی
عطر هزار گندم زار آویخته بر گردنت
بازشان میکنم
مثل بوی باران
میغلطی در آغوش لاله زار...
می بندمشان
شب سردیست
شبیه زلزله بهمن
بازشان میکنم
تو میروی
حلقه هزار اناالحق
آویخته بر گردنم ...
آه از این چشمها ... دستها ..
ما بی خیال مردم دنیا شدیم و رفت
فارغ ز قید و بند تمنا شدیم و رفت
از آسمان خلق گذشتیم چون شهاب
گردی به خاک خسته دنیا شدیم و رفت
گویا که کار و مشغله هاتان زیاد بود
ما از سر جهان شما وا شدیم و رفت
از ما به جز غبار تحیر نماند هیچ
ردی میان پهنه صحرا شدیم و رفت
مثل مرور تلخی یک بغض مضطرب
در خاطرات آینه حاشا شدیم و رفت
خورشید صبح را به شما ارث می نهیم
تا گریه در تداوم شبها شدیم و رفت
یک آن گمان حل مسایل خیال بود
عمری غریق وهم و معما شدیم و رفت
عمری گذشت و فرصت دیدار دست داد
دلبسته ی جنون تماشا شدیم و رفت
هر کس برای مقصد و مقصودی آمده است
ما هم غریب و عاشق و رسوا شدیم و رفت
دیگر از چشم تو اینبار حذر خواهم کرد
در غم عشق تو تجدید نظر خواهم کرد
خبر رفتنم از شهرِ تو را خواهد داد
قاصدک را که از این کار خبر خواهم کرد
شهوت بدرقه ی هیچ کسی با من نیست
بی خبر نیمه شب از شهر سفر خواهم کرد
تا که عمری کنمش خاطره آن پنجره را
بارِ آخر شبی از کوچه گذر خواهم کرد
وقت افطار ، غم بغض خودم خواهم خورد
بر سر سفره شب بی تو سحر خواهم کرد
تا فلک داد مرا از تو مگر بستاند
ترک بیت و غزل و شعر و هنر خواهم کرد
میوه ام نیست به جز هیزم خشکیده ی من
من تو را بر تنه ی روح تبر خواهم کرد
بهره از عاطفت خلق اگر هست هنوز
زخم شمشیر تو را خوب سپر خواهم کرد
شمع خود سوزم و از داغ ،مرا نیست فرار
هر چه در پا فکنم باز به سر خواهم کرد
منکه با جنت و دوزخ هوس و ترسم نیست
روح را در غمت از جسم بدر خواهم کرد
تا که افسانه ی عاشق نرود از یادم
هر کجا آینه ای هست نظر خواهم کرد
ارواحِ سرگردان ِ هزار سوال بی جواب ،
در سوگ افسرده ی پرسش
شمعی به دست خاطر آزرده من
شمعی برسنگ مزار دلم...وای دلم...
بادرا خاموش کن
شب شد...
دیشب غزل قافیه ی اشک سرودم
بودی تو به هر بیت هویدا و نبودم
من با وزش باد به آغوش تو در جنگ
ای گل به خدا بیشتر از عشق حسودم
در هندسه عشق تو رسم دل من چیست؟
با درد مجانب شده بر مرگ عمودم
تفسیر عرق کردن من سوختنم بود
آتش زده ای ای شب تب کل وجودم
بیچاره دلم جان به سر بستر دردش
"من باز به فکر دل غمگین تو بودم"
*مصرع آخر از شلاله قدسی
چون سرم بر سر اين سوخته دل سربار است
دلم از بودن سر بر سر ِ تن بي زار است
پرده بر خانه ی فرياد کشيده غم تو
بغض اگر پاره شود قصه من بسيار است
گوشت از حوزه ي قانون شنيدن رفته است
که زبان دلزده از قاعده اصرار است
قاب هر پنجره از لذت ديدار تهي است
هرچه در بود فراروي رهم ديوار است
خواب من حالت قلبيست که از قصه ي اشک
ميکند خواب شبم را و خودش بيدار است
من امشب دلم قدر عالم پر است
به اندازه موجِ طوفان صعب
به اندازه ریگ ِ ذهن کویر
به اندازه سردی خنجری
که ناگه نشیند به پهلوی خواب
به قدر قساوت که در جوخه ها
به اعدام باران قسم خورده است
به اندازه عجزِ هنگام مرگ
به وزن زمین روی دوش غبار
به اندازه نور بدر تمام
به قدر ندیدن به شبهای مه
گره در گره در گره ...
در گره...
به آغوش یک آسمان بی کسی
به اندازه تلخ دلواپسی
به اندازه مستی چشم تو
گرفته دلم امشب از دست تو
***
دلم قابلت را ندارد ولی
به رویش نیاور که از تو پر است...
***
من امشب هوای جنون کرده ام....