منم و آینه ی ذهن و تماشای خیال
من و زنگِ در ِدل ،چشم به اتمام مجال
طاقت بحث و جدل نیست به فتوی غمت
خون اشک من از امروز تورا باد حلال
بسکه از چشم تو آیات ندیدن خواندم
مثل ابروی تو پشتم شده هم قوس هلال
نه تو را حرمت عشقم نه مرا تاب عتاب
ناله بس میکنم امروز به بعدش تو بنال!
سوز سرمای دی آتشکده ام را سوزاند
آتشم آب شد آبم ز تمنات زلال
دست نیلوفری خاطره در برکه ی دل
زخم بر سینه ی آب است زخون مالامال
دست تو خورده به اندیشه ی بالِ دل من
قفسِ پر زدنم گشته خدایا خودِ بال
قصه ی شور جنون بود یکی بود و نبود
هر نفس ، ثانیه ، ساعت ، همه سال
آب ِ پاسخ ز سر وادی سینا بگذشت
بی تمنای قبس بود مرا حظ سوال!
پاک کردم به جنون شب شورییدگی ام
رد پای غمت از حافظه ی دشت خیال
شهرام بنازاده دهم فروردین نود و دو
*
شنبه دهم فروردین ۱۳۹۲ | 14:27