ابر بالای سرم
چاله ی آب
فرود قدم لنگانم
ماه در باور خاکستری شب پنهان
مِه ولی پیش نگاهم پیداست
بسته پیمان تماشای اقاقی در دی
میکشم کوچه به دوش قدم لرزانم
بوی سیگار
هوای مرطوب
بازهم کوچه پر از شب شده است...
باز هم سینه پر از یاد شما...
ابر بالای سرم
چاله ی آب
فرود قدم لنگانم
ماه در باور خاکستری شب پنهان
مِه ولی پیش نگاهم پیداست
بسته پیمان تماشای اقاقی در دی
میکشم کوچه به دوش قدم لرزانم
بوی سیگار
هوای مرطوب
بازهم کوچه پر از شب شده است...
باز هم سینه پر از یاد شما...
ای اسم تو چکیده ی اسماء دلپذیر
ای چشم تو چکامه ابیات بی نظیر
من عاشق شکار غزلهای چشم تو
از ترس این و آن شده ام خوب و سر به زیر
من روزه دار چشم تو در شامگاه قدر
تو روزه خوار سفره اشکم به ناگزیر
اسم تو را که وزن خدا روی دوش اوست
از من به حکم وحشت از این ابلهان نگیر
از بردِ بالِ همتِ من شد قفس فراخ
پا بند چشم توست به هر جا رود اسیر
من بر زمین فرو شدم از جزر ، ماه من!
مدّ تو یاد میکند از زجر در کویر؟
از پیش چشم میروی ای جان همیشه زود
می آیی ای عزیز من اما همیشه دیر!
شد انجمادِ ممتدِ دیماه سهم من
فصل بهار میرسد اما بزک... بمیر!
شب یلدا
طلوع ماه دی
از خاطر تقویم یخ بستن
میان اخم سرد تو...
شب یلدای تو امشب
انار سرخ در سفره
کنار پشمک و آجیل...
و رازی مبهم و سربسته
آیا هندوانه سرخ و شیرین است؟
شب یلدای من هر شب
هوای گریه در چشمم
جنون ، بی تابی و فریاد...
ورازی مبهم و سربسته
آیا در دلت با یاد من میلی است؟
غروب آخر آذر
طلوع اول دیماه
میان باغ دلتنگی
اقاقی های یخ بسته.....
تـا کجـا منــت بیگانـــه ی دیگـــر بکشیم
یکشب ای دوست به آیینه بیا سر بکشیم
در نهــاد همه عالم تـب آه اندازیم
فعل آتــش زدنی در دل مصدر بکشیم
قفــس از سایــه دیـــوار اگر پر شده است
لا اقل با قلـــم عشـــق کمــی پر بکشیم
رخصـــت و قـــدرت پرواز نـــداریم قبـــول!
میتوانیم به خاک عکـــس کبوتر بکشیم؟
نیست در خاطره ها فعل رسیــدن انگار
شمـــع و پروانـــه چرا آخــر دفتر بکشیم؟
زجر خود را که نداریم از آن راه فــــرار
بهتر این است که با حوصله ، بهتر بکشیم
کام دل با دل ما هیـــچ نــدارد ربطی
هر قدم بر سر مین است چه معبر بکشیم؟
ما که خود عین بهاریم چرا میخواهـــی
ســـردی از فاصلـه ی بهمن و آذر بکشیم؟
صبـــر در دوری تو کــــار من ِ تنها نیست
تو بیـــا زحمت این درد بــرابـر بکشیم!
عزیز من مخواه از من که باشم رازدار امشب
به جبر چشمهای تو ندارم اختیــــار امشب
که دارم با خیال تو میان تـــــب قرار امشب
به رغم باد ِ دی دارم هوای نو بهار امشب
دلم پا میگذارد بی امان در خار زار امشب
به ساحل میزند موج غمت دیوانه وار امشب
تمنای شراب از شور مستی نیست رحمی کن
به خاک من بریز آبی نشیند این غبار امشب
مرا راحت نما آخر ز رنج بی شمار امشب"
*
چشم جنون بی تاب شد آیینه را آگاه کن
در سیر ساعتهای تب یادی ز من ناگاه کن
تا کی به وهم عاشقی در کنج ماتم بسته پا؟
از خواب پایت دل بکن تعبیر پا در راه کن
گر تو خدا جویی برو در خانه ی قلبت بجو
خود حجت خود باش و خود با خویشتن همراه کن
مطلب "یکی بود" است و بس باقی همه افسانه ها
شعر ِ نبودن را بخوان این قصه را کوتاه کن
بوسیدن من از لبت فسق است و گمراهی اگر
من عاشق گمراهی ام هر دم مرا گمراه کن!
گر یارِ من میخواهد از سرمای سوزان آزمون
ای جیره بندِ عشق من دی ماه را صد ماه کن
شور جنون از حد فزون مشتاق دشنامم کنون
یادی ز من از زیر لب هر چند با اکراه کن
*
آه از این سوز نهان و آه از این غربت عزیز
خاکســـاری میکنم از عجر و تو سرگرم خویش
اه از اسعتنای تو ایوای از این شوکت عزیز
قدرت نام تـــــــو گفتن نیست از پـروای نـام
اه از این جاه و از این نام و از این قدرت عزیز
هر کسی را پرده ای بالا رود از این جـلال
تا قیامـــت می نـــوازد گوشــــه ی ذلت عزیز
استخوان میلــــــرزد از یادت تنم یخ می زند
تیر من دی میشود ایوای از اعجازت عزیز
اشک غربت می رود از چشم بر سیماب دل
چــهره ی دل می شــود آیینه ی حیرت عزیز
کوچه کثرت که غوغای جهان را خانه است
چشم خود میبندم از خود میشود خلوت عزیز
شعله را گر عافیت خواهیست خاکستر شده است
خوش بسوزان خوش سوزان فارغ از راحت عزیز
در رثای عشق گفتن ابلهی و خامی است
من رثای خویش میخوانم در این هجرت عزیز
ناله ای شوریده را کافیست کاتش گـر زند
در همـین یک ناله ده دیدار را فرصت عزیز
*
دل بی رحم تو اما نشـــود یار کسی
چشم غرق غم من گشـته هوادار کسی
بعد تو کی شود او باز گرفـتار کسی؟
ندهـد بخت سیاهـم مگــــر آزار کسی
بر سر کوچه ی تو پای کسـی کار کسی
که خدایا نشود خشــک شـوم دار کسی
تا که بر پای تو ناید قدمـی خار کسی
خوش بهاری است کنون گرمی بازار کسی
کــه بریدند مرا از دل نیــــــزار کسی
*
نهال عشق میکارم به بار اما نمی آید
نه با این عشق و نه با من کنار اما نمی آید
به عقل ناقص مفتون فرار اما نمی آید
که یادی آیدش از من به کار اما نمی آید
غبار از دور دست او ، سوار اما نمی آید
به صحرای نگاه من نگار اما نمی آید
تغافلهای پلکم را قرار اما نمی آید
زبانش باز میبندد هزار اما ! نمی آید
*
5/3/92
در فراق تو خدا را هم پشیمان کرده ام
مثل ضجه بر سر آیینه ویران کرده ام
خویش را از سایه خود زان گریزان کرده ام
گوشه میخانه را در خانه پنهان کرده ام
برگ برگ باغ دل را خون به دامان کرده ام
خانه لبخند را عمری چراغان کرده ام
دشت را بر هر که دور از توست زندان کرده ام
سینه دی ماه سوزان را گلستان کرده ام
*
2/3/92
دل آیینه خویم راز دار است
عجین با خاک من راز تو گشته
لبم همخانه ی سنگ مزار استجنون گل داده در باغ دل من
به یمن چشم تو فصل بهار استخوشا خار رهت در پا نشسته
چمن از رد پایم لاله زار استبه طوفان کشتی دل خو گرفته
سکونش ناخدارا ناگوار استبنای کاغذی بیت غزلهاست
ولی در وزن عشقت ا ستوار استنسوزد بذر دل خشکیدن اشک
خدا خاک دلم را آبیار استنگار من بهار است و منم دی
گریزان از حضور من نگار استنفس را پاس نامش میدهد دل
نفسهای تب من در شمار استبگوییدش که آن با زندگان گوی
اگر گوید که بازآ وقت کار استتن شورییدگانت رو به قبله است
بمیرد هر که در عشقت دچار است11/2/92
*
عید من اشک من و عیدی من آه شده
فصل سردیست گذر کردنم از زوزه ی باد
پای من یخ زده ی حادثه راه شده
حج من چشم چرانی است به دیدار بهار
فصل خوشنامی چشمم ز تو کوتاه شده
تو خودی عاشق خود ، من همه جا بدنامم
هر کس و ناکس از این واقعه آگاه شده
پرچم حادثه در دست من و دل در بند
پای من بسته به زنجیر تو آنگاه شده
بیدق عشق تو در پهنه شطرنج دلم
خارج از قاعده پیش آمده و شاه شده
موی تو دست مرا کاش که گیرد در دست
یوسف و چشم تو هم ارز من و چاه شده
کاروانی ز تو پیغام طلبکارم من
چون خیال تو مخاطب ، گه و ناگاه شده
بسکه در ذهن خودم با تو سخن میگویم
هر صدایی شنوم منشا اکراه شده
پنجه بر سینه دیوار کشیدم ز غمت
پنج بودست اگر عشق تو پنجاه شده
در ره خانه ی تو فکر تو از بس کردم
راه گم کرده دلم مانده و گمراه شده
دل من شور تو را میزند و شور لبت
تنم اسفند بر این آتش جانکاه شده
دوم اردیبهشت 92
*
من و زنگِ در ِدل ،چشم به اتمام مجال
طاقت بحث و جدل نیست به فتوی غمت
خون اشک من از امروز تورا باد حلال
بسکه از چشم تو آیات ندیدن خواندم
مثل ابروی تو پشتم شده هم قوس هلال
نه تو را حرمت عشقم نه مرا تاب عتاب
ناله بس میکنم امروز به بعدش تو بنال!
سوز سرمای دی آتشکده ام را سوزاند
آتشم آب شد آبم ز تمنات زلال
دست نیلوفری خاطره در برکه ی دل
زخم بر سینه ی آب است زخون مالامال
دست تو خورده به اندیشه ی بالِ دل من
قفسِ پر زدنم گشته خدایا خودِ بال
قصه ی شور جنون بود یکی بود و نبود
هر نفس ، ثانیه ، ساعت ، همه سال
آب ِ پاسخ ز سر وادی سینا بگذشت
بی تمنای قبس بود مرا حظ سوال!
پاک کردم به جنون شب شورییدگی ام
رد پای غمت از حافظه ی دشت خیال
شهرام بنازاده دهم فروردین نود و دو
*