غمت در خاطر بــاران نشسته است
دو دریا اشک بر دامان نشسته است
از آن چشمم وضوی اشـــک دارد
که در چشمان تو قرآن نشسته است
منم زندانـی دل ، دل اسیــــــرت
که زندان در دل زندان نشسته است
ز تـــــو بس خاطــــــره در خاطـــر رگ
چو می در خون میخواران نشسته است
مسیر دید چشمم رد خــــــــون است
غمت بر چشم خون افشان نشسته است
اگر ، شاید ، مگر ، آیی از ایـــن ســـو
دلـــم بر راه بی پایــــان نشسته است
صـــــــــداقت در نگاه عشـــق پیداست
نبســـته بر سر ِ پیمـــان نشسته است
تمـــام شعرهای من کـه از توســت
ز تــو در دفترم پنهان نشسته است
در آغوش دل شورییـــــــــده ی من
خیالت نازنین عریـــان نشسته است
*