در واقع تو را متعلق به دیگری میدانند
درست روبروی چشمهایم !
اما حقیقت فقط همانست که من و تو میدانیم
همه مالکند
و فقط من و تو میدانیم
که جهان
فقط مال من و توست!
در واقع تو را متعلق به دیگری میدانند
درست روبروی چشمهایم !
اما حقیقت فقط همانست که من و تو میدانیم
همه مالکند
و فقط من و تو میدانیم
که جهان
فقط مال من و توست!
قبله ی پروانه هاست بالِ منِ سوخته
شمع نگاه تو را عشق من ا فروخته
مدرسه عشق تو مکتب خودسوزی است
از همه ی درسها سوختن آموخته
گوش مرا بسته است یاد تو از حلق خلق
سرّ تو در جان من لب به لبم دوخته
دغدغه ی دیگران مبلغ ملک و طلا
ملک و طلای منی مهر تو اندوخته
صورت من رنگ رزد ،سینه ی من جای درد
چشم تو و مستی و روی بر افروخته
نیست بخواند شبی با تب سوزو نیاز
قصه این عاشقی با من دلسوخته
من به اندازه آغوش زمین دلتنگم
مثل پا در گذر از معبر مین دلتنگم
بحث شک نیست خودم زیر سوالم این بار
چه مسلمان و چه کافر به یقین دلتنگم
بوده ام توسن و در دشت نگاهت چون باد
کرده اما به خدا بدعت زین دلتنگم
گله ای از تو و از بخت ندارم این بار
باورت کرده ام ، افسوس ، ازین دلتنگم
تو که چشمت به نگاه دگران می افتد
گوشه ای چشم بچرخان و ببین دلتنگم
من و تو اصلا از اول غلط مصطلح است
قدر هر واژه ی فرهنگ معین دلتنگم
با من از حدث و قدم بود و عدم قصه مگو
من اگر هستم اگر نیست ، همین ، دلتنگم
موج خون میزند از سینه بر آیینه چشم
اشک پر میشود از یاد تو تا سینه چشم
هر گذر چهره ی تو پیش نگاهم پیداست
ای در آمیخته با غربت دیرینه چشم
میکشد خاطره ی نامده ی رفتن تو
پرده بر قاب نگاه دل بی کینه چشم
بسکه حاضر شدم همپایه ی استاد منم
در کلاس غمت از شنبه به آدینه چشم
دیدنت جُرم دلم بود و چه سنگین گشته
جِرم این فاجعه بر گرده ی پیشینه چشم
کار دیدار نگاه تو چه طاقت فرساست
شاعری کو که بگوید غزل ِ پینه چشم
"چندانک خواهی درنگر در من که نشناسی مرا
زیرا از آن کم دیدهای من صدصفت گردیدهام
ای مردمان ای مردمان از من نیاید مردمی ...
دیوانه هم نندیشد آن کاندر دل اندیشیدهام"
*ابیات از مولوی
شیرین ترین احساس
دریاترین قطره
در چشم خیس شب...
نامت زلال آب
در ریزشی معصوم
بر قلب من - صخره-
در صیقلی ممتد
ای آخرین موعود
ای اولین میعاد...
ای حج بیت الله من دستم به دستان شما
ای غسل من شب گریه ام از عشق پنهان شما
ای یاد روی ماهتان مثل نمازِ واجبم
ای دین من بسپردنم سر را به دامان شما
زیباترین مرگست این مرگست زیبا این چنین
آغوشتان دریای من من غرق طوفان شما
تا قدتان با قامتم یک گوشه می خواند غزل
در دم قیامت میشود در جان من جان شما
دوزخ که میترسند از او ترسد ز اشک چشم من
آن دم که میگرید دلم بر درد هجران شما
وصف بهشت من به یک مصراع حاصل میشود
جام شرابی بر لبم چشمم به چشمان شما
ای آبشار نامتان آب حیاتی بر لبم
وی عمر جاویدان من لبهای خندان شما
عید فطر- پارک باغمیشه تبریز
هر که جرات کرده و از دل سلامت میکند
الوداع ِ عافیت ترک سلامت میکند
من سلامم سر به پا در گردش تسبیح غم
هر کسی قدر جنون خود شهامت میکند
صد سخن دارم به دل خاموشم از بیم شما
شرح آن قامت چو میدانم قیامت میکند
سرزنش ها میکند هر کس که میبیند مرا
تا که میبیند ترا ترک ملامت میکند
ذات هستی عجز و مستی طالبست از من ولی
نفس من از من تمنای کرامت میکند
هستی ام غارت شده با یک نگاه آنی ات
چشم تو از من تقاضای غرامت میکند
آن خدای چندش آور زاهدا ارزانی ات
من خدایی دیده ام در من اقامت میکند
مستم و کافر منش اینها قبول اما دلم
در غم عشق تو مستان را امامت میکند
روح من از سینه پرواز نمازش دیدنیست
چون کبوتر اقتدا بر خاک بامت میکند