این همه گوش که سر منشا این انکارند
کاش جای دگری رفته و سر بسپارند
یک دل سیر مگر نام تو را داد زنم
فـارغ از آنکـه ندای غزلــم بشمـارند
زنده ام در پس مرگ از نفس ناب لبت
این همه زنده جعلی همگی مردارند
دستهای تو گره کرده کمی آنسوتر
سیر بی رحمی تخریــب مرا معمارند
منکه تسلیم جنون بوده ام عمری راضی
همه ی روح و تنم در طلبت اصرارند
گر تو نزدیک من آیی به خیال قدمم
همه جا روی زمین کژمژ و نا هموارند
تو عجب فتنه ای ای نازترین آیه ی وحی
دین و ایمان من از خواندن تو بیمارند
رخصت خواب در آب است خیالی موهوم
یاد لبهای تو در چشم ترم بیدارند
چشمهایم همه جا در به در دیدارت
و دوپایم که در این کار مرا همکارند
شغل من نیست به جز یاد تو در هر نفسم
به خدا کار همین است ،همه بیکارند
روی دیوار به جز عکس تو باقی بار است
تو بگو آینــــــه از روی ترک بردارند
چشمهایت چه زمان عزم درو خواهد کرد؟
زخمهایی که میان دل من می کارند
نام تو در تب تند غزلم پنهـان است
واژه هــا پرده ی اســرار مرا ستارند
تا در ِ چشـم به غیـــر از تو ببندم همه جا
پلکهــــا پیش نگاهم به خدا دیوارند
میتوان مثل همه زیســت به آســانی جهل
چشمهـــــایِ پرِ رازِ تو اگر بگذارند
لب بنه ، مهر بزن بر لب من ، گو خاموش
آن لبــــانی که گشاینده این اسرارند