دوست داری من بمانم این چنین تنها چرا؟
خسته ای بیچاره ای افتاده ای از پا چرا؟
دوست داری نیمه شب شب گریه هایم را ولی
میکنی لبخندِ یک آن را دریغ از ما چرا؟
من تمام عمر خود با آینه بیگانه ام
این چنین آیینه خانه کرده ای هر جا چرا؟
شعله ای تو ، چوب خشک مستعد آتشم
من نمیترسم ز تو از تو چنین پروا چرا؟
قطره ناپاکم اما غرق چشمان توام
میکنی عشق مرا دریای من حاشا چرا؟
من که خود از آبروی خود گریزانم بگو
میکنی هر جا به هر حالی مرا رسوا چرا؟
من که نه خیر و نه شر بینم نه دارم خواهشی
کرده آه آتشکده در سینه ام برپا چرا؟
وادی کتمان سرّ است این بیابان ، میکنی
قصه ماهی به خاک تفته را افشا چرا؟
با لب رندی سوالی دارم ای محبوب من
فارغم خواهی تو از چون و چرا ، اما چرا؟
شنبه دوازدهم بهمن ۱۳۹۲ | 18:25