ای مسافر!
در توقفگاه دل
رد پای رفتنت افتاده است
ریلها
در امتداد حادثه
نقطه برخورد خطهای موازی گشته اند
لا به لای خاک
روحی مضطرب
میزند پیوند با معشوق خویش
جستجوی استخوانی خشک را...
از بنی آدم منم
تنها
در این متروکِ دور
ریل را بو می کشد سگ ، آنطرفتر تر ناامید
برگها بر میخورد در دست باد
زرد، قرمز، قهوه ای
افسرده ، خشک
پیچش بادی به تندیس غبار
میدهد صیقل در آغوش گون
زوزه سیم سیاه منفعل
ملتمس با رعشه میگوید "بمان"
رفتنت
آغاز پایان من است!
پنجشنبه بیست و سوم بهمن ۱۳۹۳ | 18:7