چون سرم بر سر اين سوخته دل سربار است
دلم از بودن سر بر سر ِ تن بي زار است
پرده بر خانه ی فرياد کشيده غم تو
بغض اگر پاره شود قصه من بسيار است
گوشت از حوزه ي قانون شنيدن رفته است
که زبان دلزده از قاعده اصرار است
قاب هر پنجره از لذت ديدار تهي است
هرچه در بود فراروي رهم ديوار است
خواب من حالت قلبيست که از قصه ي اشک
ميکند خواب شبم را و خودش بيدار است
دوشنبه سیزدهم بهمن ۱۳۹۳ | 18:8