قدر من هیچ کسی قهر تو را شیدا نیست
هر کس از طعن بلا مثل دلم رسوا نیست
سر به پا آتشم و غرقه ی آبم در اشک
اشک من بی خبر از همهمه ی دریا نیست
گر زنــم بــال بر آتــش تن آتش سوزم
ورنه از سوختن بال و پرم پروا نیست
ترسم این است که دریا شود از شرمش آب
حجم طوفان به خدا قدر سرم تا پا نیست
هر کسی دید تو را پلک زدن یادش رفت
دل بیچاره ام از قــاعده مستثنا نیست
منِ من پاک در اندیشه ام انکار شده است
تا تو هستی اثر از هستی این من ها نیست
نیســـت هموزن فراموشی من دارویی
غیـــر یاد تو چـو در خاطــره پابرجا نیست
من خریــــدار نگاهــی به بهای خویشم
کو کجا هست چنین مرد حقی پیدا نیست
عرصه بر جان غــزل تنگ شد و معنا ماند
"این تو هستی که سزاوار تو باز اینها نیست"
یکشنبه یازدهم آبان ۱۳۹۳ | 18:20